← Back to portfolio

Baastin - باستین

دیگر جز رسیدن به هیچ‌ چیز اهمیت نمی‌داد. عرق از چانه‌اش روی عضلات بازوانش می‌ریخت و بی‌اختیار نفس می‌زد. به میله‌های سرخابی برجک و خزه‌هایی که لابه‌لایشان روییده بود و هر دست‌آویزی که می‌توانست چنگ می‌انداخت تا خودش را بالاتر بکشاند. بحث‌های سبک‌سرانه‌ی مردم در باغ پائین همچون برگ‌های سوزنی درختان باغ در گیجگاهش که از شدت درماندگی نبض پیدا کرده بود فرو می‌شدند.

باستین هیچوقت نتوانست با منفعل بودن بزدلانه‌ی مردم عادی کنار بیاید. انسان‌هایی که با ذره‌های ناچیز قانع می‌شدند و به کسانی که نه ارزشی داشتند و نه واقعا ارزشی برایشان قائل می‌شدند «دوست» و «رفیق» می‌گفتند و سرشان را با مهملات همدیگر گرم می‌کردند. هر کلمه‌شان خنجری بود که در بنیه‌ش فرو می‌شد و او را به حرکت بیشتر وادار می‌کرد.

حالا با فاصله‌ای که از زمین گرفته بود می‌توانست شهر را از دور ببیند. تصویری از خود کوچک‌ترش که وقتی برای اولین بار از بالکن خانه‌شان چشمش به برجک‌های شیزو افتاد، نیاز به فرار از شرایط کرخت‌کننده‌ی محیط در پیکر ضعیف و کوچکش جان گرفت. همیشه می‌دانست که چیز بیشتری می‌خواهد ولی با دیدن برج‌ها این خواسته در تخیلاتش خمیره‌ای جسمانی یافته بود.

تمرینات فیزیکی و رویاپردازی‌های افسارگسیخته‌ی باستین شروع شدند. مدت‌ها گذشت تا بالاخره تصمیم گرفت آماده است. از خانه تا باغ موراساکی فاصله‌ی چندانی نبود، پس با حداقلِ وسایل راه افتاد. هنگام دور شدن از شهر لحظه‌ای رو گرداند و متوجه شد که نه‌تنها آدم‌ها، بلکه آپارتمان‌ها هم در گروه‌های مشابه یکدیگرند. حقارت‌زا بودند. تقریبا یک‌ربع راه رفته بود که به مانعی در میانه‌ی مسیر رسید، سازه‌ای که همچون کرمی آبی‌رنگ با انحنا از خاک خارج و دوباره به آن وارد شده بود.

تقریبا یک‌سوم برج‌ها ارتفاع داشت، پس مشکلی نبود. باستین خودش را با طنابی که آورده بود به حلقه‌های پلی‌استر سفیدی که دور کرم پیچیده بودند گره زد و با مشقت روی سطح لغزان بدنه‌ی سازه قدم برداشت. به نظر می‌رسید ساختمان متروکه است، ولی باستین علاقه‌ای برای بررسی نداشت. مدت‌ها بود که رد شدن الویت اولش بود. به نیمه‌ی مسیر که رسید و برای اولین بار برجک‌ها را از آن فاصله‌ی بیان‌نشدنی دید چنان مبهوت شد که اختیارش را از دست داد و لیز خورد. تا نزدیک زمین سقوط کرده بود که گره ناگهان محکم شد و ایستاد، فشار وزن باستین طناب را پاره کرد و او روی زمین پرت شد.

نداشتن طناب ایمنی بالا رفتن از برجک را به کاری مهلک بدل می‌کرد، ولی باستین دیگر اختیار پاهایش را نداشت. حتی نمی‌توانست به لحظه‌ای وقفه فکر کند. با حرکاتی مسخ‌شده از کنار خانواده‌ها و سرگردان‌های تنهای باغ گذشت و به پایه‌ی برج‌ها رسید. اینجا عظمتشان بیشتر از هروقت دیگری به نهان مملو از شوق باستین رسوخ می‌کرد.

برجک‌ها استوانه‌ای قوس‌دار بودند که از میله‌هایی سرخابی‌رنگ که بدون نظم مشهودی بدنه‌اشان را شکل می‌دادند به دست معمارانی ناشناس ساخته شده بودند. چطور چنین بنای لاهوتی‌ای بی‌هدف بنا شده باشد؟ بی‌شک پورتالی به جهانی آرمانی یا پاداشی ناپیداکرانه برای رسندگان پیش‌بینی شده. هدف نهایی زندگی همین بود، همیشه همین بوده. هیچ حالت دیگری محتمل نبود. پس بالا رفت و به آسمان فیروزه‌ای و ابرهایی به شکل بستنی وانیلی که زیر آن را نگاه می‌داشتند اعتنایی نکرد. به شتاب افزایش فاصله‌اش افزود و هیچ توجهی به دستان کبود و خون‌آلودش نداشت. حتی دیگر به خود شیزو هم وقعی نمی‌داد، همه‌چیز در یک کلمه خلاصه می‌شد، بالا. تصویر جلوی چشمان گیجش تکان می‌خورد و کرتکس‌های مغز بی‌نوایش را به بازی می‌گرفت. قسمت بالایی استوانه شبیه توپ بدمینتون گسترش می‌یافت، به حدی که تدریجا زیر پای باستین خالی شد.

دستانش دیگر رمقی برای نگه داشتنش نداشتند. جسمش با بی‌رحمی خواسته‌های ذهنش را پس می‌زد. چشمانش را بست و به سقوط فکر کرد، تجسم رهایی در آسمان حتی برای چند لحظه چنان آرامشی به رگ‌هایش تزریق کرد که دست‌هایش شل شد. کافی بود انگشتانش را باز کند تا همه‌ی رنج و خستگی برای همیشه برود.

هرچند نمی‌توانست. فکر کرد: «می‌خوام کی رو گول بزنم؟ من حریص‌تر از این حرفائم.» مخصوصا حالا که فاصله‌ای با شیرین‌ترین رویایش نداشت. آخرین ذرات پراکنده‌ی نیرو و انگیزه‌های متشتتش را در عضلاتش جمع کرد و خودش را روی راس میله‌ها کشید. نوک میله‌های بالایی در بدنش فرو می‌رفتند و زخم می‌زدند ولی گوشت و استخوان‌هایش بی‌حس شده بودند.

تلوتلوخوران از طرف دیگر میله‌ها روی ساختمانی که به شکل پوسته‌ی میله‌ای دورش ولی با اندکی فاصله از آن قرار داشت پرید. برخورد باد بدن خیسش را خنک کرد و بلافاصله روی سطح گچی سقف پهن شد. بالاخره آنجا بود، بالاتر از همه. موفق شده بود. دستش را روی سطح برج کشید. به کف دست‌هایش نگاه کرد، گچ و خون لخته‌شده آمیخته بودند. همه‌ی آن سال‌های پرزحمت ارزش این لحظه را داشت. و لحظه‌ها می‌گذشتند، بلند شد و کمی قدم زد، به منظره‌ها نگاه کرد. آدم‌ها روی پل نارنجی‌ای که از وسط باغ موراساکی می‌گذشت با هم حرف می‌زدند، به چیزها اشاره می‌کردند و از روی خنده‌های گاه و بیگاه‌شان حدس زد که شوخی‌های بی‌مزه‌ای می‌کنند.

برگشت، روی زمین نشست و زانوهایش را یک‌طرف جمع کرد. درست نبود، بنابراین چهارزانو نشست. هنوز‌ چیزی اشتباه بود. برای اولین بار با دقت به سقف برج نگاه کرد. هیچ چیز خاصی در موردش وجود نداشت.

تا همین لحظاتی پیش که ایده‌ای نداشت رفیع‌ترین جای قابل دسترسی چه‌شکلی است این مکان در پستو‌های ذهنش شکوهی بی‌مانند و تصورناشدنی داشت، ولی غشای جادویی آواز سیرن با لمس شدن بدنش فرو ریخت و حقیقت عریان شد. هیچ‌چیز در باستین برای لذت بردن از شرایط حاضر وجود نداشت، مخصوصا که حالا تنهاتر از همیشه بود. هنوز هم رضایت را درک نمیکرد. زانوهایش را در بغلش جمع کرد و لحظاتی سرش را رویشان گذاشت.

1: ناامیدانه سرش را بالا آورد و با زحمت زیاد قد علم کرد. استوار ولی با رعشه‌های خفیف در برابر آسمان ایستاد. بزرگ‌ترین لحظه‌ی زندگی‌اش گذشته بود و چیز بیشتری وجود نداشت. به زمین نگاه کرد، لذت سقوط را همچون خاطره‌ای دور به یاد آورد. دیگر به اندازه‌ی دقایقی پیش خواستنی و کامل نمی‌نمود. هرچند، باستین برای اولین بار در زندگی‌اش به چیزی کمتر از کمال رضایت داد.

2: وقتی سرش را بالا آورد چیزی دید که زبانش را بند آورد و چشمانش را گرد کرد. شعله‌های اشتیاق دوباره از زیر خاکسترهای وجودش سر برآوردند و سینه‌اش را داغ کردند. درست پشت کوه‌ها، در میان طبیعتی بکر که صنوبرهای لرزان مه‌آلودش تنها از این ارتفاع دیده می‌شدند، مناره‌ای دیگر، بی‌همتا و مثال‌نازدنی وجود داشت...