← Back to portfolio

Fatal Curiosity - کنجکاوی کشنده

کنجکاوی کشنده: نیچه، لاوکرفت، و وحشت از شناخته‌ها

《روزی روزگاری، در یکی از گوشه‌های پرت و دورافتاده­ی عالمی، که خود مجموعه‌ی پراکنده‌ای است از منظومه‌های خورشیدی بی‌شمار چشمک‌زن، ستاره‌ی کوچکی وجود داشت که در یکی از سیارات آن جانورانی زیرک، دانستن را اختراع کردند. این واقعه بی‌شک کبرآمیزترین و کاذب‌ترین لحظه‌ی «تاریخ جهانی» بود، و با این حال چیزی جز یک لحظه نبود. پس از آنکه طبیعت چندباری نفس کشید، ستاره سرد و منجمد شد و جانوران زیرک ما نیز به ناچار تسلیم مرگ شدند.》

اگر از طرفداران لاوکرفت باشید، ممکن است فکر کنید این گزیده‌ای از یکی داستانهای بیمارگونه‌ی او درباره‌ی مردانی کنجکاو و دانشور است که بیش از حد درباره‌ی ذات واقعیت کسب علوم می‌کنند و نابود می‌شوند یا توسط چیزی که کشف کرده‌اند عمیقاً آسیب می‌بینند. اما در حقیقت این سرآغاز نوشتاری از نیچه به نام «در باب حقیقت و دروغ در مفهومی غیراخلاقی» [ترجمه مراد فرهادپور] است، انتقادی گزنده از خودنمایی مبالغه‌آمیز شناخت‌شناسانه که او لجام‌گسیختگی‌اش را در فلسفه‌ی غرب می‌یابد. نیچه فیلسوفی سنت‌شکن است که با چکش بر ایده‌های ستایش‌شده می‌کوبد و پنداشت‌های مقدس را از میان می‌شکافد. او سرخوشانه فرضیه‌های سنتی را زیر و رو می‌کند، باورهایمان را به چالش می‌کشد و ارزش‌هایمان را به هم می‌زند -یک ندای خردمحور که وجه شباهات بسیاری با ماموریت ادبی لاوکرفت دارد. درون‌مایه‌ی محبوب لاوکرفت چیزی است که او بی‌تفاوتی کیهانی می‌نامد. اگر لاوکرفت فلسفه‌ای داشته باشد، این است: کائنات توسط هوشی الهی ساخته نشده که آن را با هدف سرشتی‌ای که سازگار با عزیزترین تمایلات وجودی بشریت است ترکیب کرده باشد. کیهان تماما نسبت به وضعیت انسانی بی‌تفاوت است، و تمام هیولاهای وحشت‌انگیز او استعاره‌هایی برای این بی‌تفاوتی هستند.

نیچه و لاوکرفت هردو درگیر با بحران‌هایی هستند که این مسئله‌ی بغرنج ایجاد می‌کند.

نیچه می‌پرسد: «انسان به‌واقع در مورد خویش چه می‌داند؟» «آیا طبیعت غالب چیزها را از او پنهان نمی‌کند؟» با لحنی کنایه‌آمیز که به منظور برانگیختن خوانندگانش برمی‌گزیند، به پیشگویی می‌پردازد: «و زنهار از آن کنجکاوی کشنده که ممکن است روزی قدرت نگریستن بیرونی و زیرین را از حفره‌ای در حجره‌ی خودآگاهی بیابد.» در «از ورا»ی (1934) لاوکرفت این کنجکاوی کشنده در کرافورد تیلینگهستِ دانشمند شخصیت‌دهی شده است. تیلینگهست از دوستش، راوی فاقد نام داستان می‌پرسد: «ما از دنیا و کائنات درباره‌ی خودمان چه می‌دانیم؟» «وسائل ما برای دریافت پنداشت‌ها به طرز مهملی کم هستند، و انگاشت‌های ما از اشیاء محیط بی‌نهایت باریک‌بینانه است. ما چیزها را تنها طوری می‌بینیم که برای دیدنشان بار آمده‌ایم، و نمی‌توانیم هیچ ایده‌ای از طبیعت مطلقشان به دست آوریم.» تجسس پرومتئوسی او برای ساخت ماشینی است که به انسان‌ها اجازه دهد از محدودیت‌های ذاتی دستگاه ادراکی فطری‌مان فراتر رویم، ورای پوشش ظواهر را ببینیم، و واقعیت را به صورت خام تجربه کنیم. از نگرش نیچه‌ای، تیلینگهست می‌خواهد اثر تکنولوژی ابتدایی ولی به طرز فریبنده‌ای مقتدر را خنثی کند: زبان.

در «در باب حقیقت و دروغ در مفهومی غیراخلاقی»، نیچه می‌گوید ارتباط سمبلیک ابزاری است که ما با آن پنداشت‌های واضح و لحظه‌به‌لحظه از واقعیت را به «مفاهیمی کمتر رنگی و سردتر» که احساس «مستحکم‌تر، جهان‌گیرتر، شناخته‌شده‌تر و انسانی‌تری از جهانی که مستقیما درک شده» دارد تبدیل می‌کنیم. ما به حقایق جهان‌شمول و بی‌طرفانه باور داریم چرا که ناهنجاری‌ها، استثناها و موارد مرزی هنگامی که از غربال الگوهای زبانی رد می‌شوند سرکوب می‌شوند، نادیده گرفته می‌شوند یا به حاشیه رانده می‌شوند. چیزی که باقی می­ماند خصوصیات مفهومی کلی است که از طریقشان تجربه‌هایمان را درمی­یابیم و توصیف می­کنیم. نیچه ادعا می‌کند «حقایق توهماتی هستند که ما فراموش کرده‌ایم توهم­اند.». ما از مفاهیم استفاده می‌کنیم تا تعیین کنیم ادراک و باورهایمان حقیقی هستند یا نه، اما تمام مفاهیم و کلمات «استعاره‌هایی هستند که فرسوده شده­ و از قدرت محسوس عاری گشته­اند. سکه­هایی که برجستگی­هایشان را از دست داده­اند و حالا فلز در نظر گرفته می­شوند نه سکه.»

علاوه بر این، این فرآیند ناخودآگاه اتفاق می­افتد: روشی که سیستم عصبی ما به صورت غریزی کار می­کند تضمین می­کند چیزی که ما خودآگاهانه درمی­یابیم تصویری غربال­شده است، نه واقعیت به صورت خام. در نتیجه، درون­داد خلاقانه­ی خود را نادیده می­گیریم و طوری رفتار می­کنیم که انگار اقتداری طبیعی یا ماوراءالطبیعه «از خارج» این کلمات را در سرمان قرار می­دهد و ما را وادار به باور به آنها می­کند. لاوکرفت ارزیابی مشابهی دارد. در «وحشت ماوراءالطبیعه در ادبیات» (1927)، مقاله­اش در مورد طبیعت و امتیازات داستان­گویی گاثیک و شگرف، می­گوید که نحوه­ای از تفکر استعاری که به باورهای فراطبیعی می­انجامد «عملا تا جایی که به ذهن ناخودآگاه و غریزه­های درونی مرتبط است پایدار می­ماند...در بافت اعصاب ما تعلق خاطری فیزیولوژیکی به غریزه­های قدیمی وجود دارد.» لذا رغبت فطری ما به ادراک علل فراانسانی و فراطبیعی هنگام مواجهه با ناشناخته­ها وجود دارد. نیچه به این صورت بیان می­کند: «تمام چیزی که ما به­واقع از قوانین طبیعت می­دانیم چیزی است که خودمان به بار می­آوریم...ما این نمودها را از و در خودمان با همان لزومی تهیه می­کنیم که عنکبوت تار می­بافد.» این، البته، شامل جزم­اندیشی مذهبی و گمانه­زنی الهی نیز می­شود.

در «از ورا» کرافورد تیلینگهست می‌خواهد «چیزهایی که هیچ موجود نفس‌کشی ندیده... جهیدن از روی زمان، فضا و ابعاد، و...انتهای خلقت.» را ببیند. وحشت در چیزی‌ست که از شکاف می‌گذرد و در این بعد افسار می‌گسلد. کامیابی علمی او به‌سرعت تبدیل به کابوسی وحشتناک می‌شود، کابوسی که هشدار نیچه در مورد دانش حدشکنانه را منعکس می‌کند: «اگر فقط برای لحظه‌ای [انسان­ها] بتوانند از دیوارهای زندان» باور «بگریزند، خودآگاهی آناً نابود می‌شود.»

اینجا مأخذ معمایمان قرار گرفته است، پوچی وجودی، سیلا و کاریبدی [بد و بدتر] که توسط کنجکاوی فطریمان ساخته شده‌اند: ما نیاز به کسب دانش داریم تا شانسمان برای گنجانده شدن در شرایط زیست­محیطی و انتقال ژن‌هایمان به نسل آینده را بهتر تثبیت کنیم، با این‌حال، همین انگیزه می­تواند نابودی خودمان را به بار آورد. این موضوع به سادگی این نیست که ما می­توانیم ندانسته نیروهای مرگبار کشف کنیم. موضوع زمانی­ست که پی­جویی دانش فرای خواست اطلاعاتی که برای بقا نیاز داریم می­رود و به عنوان کشف ارزش­ها و قوانینی که گویا به طبیعتِ خود کائنات تعلق دارد بازآوری می­شود. نیچه و لاوکرفت در این مورد که این اجتناب­ناپذیری به یأس وجودی منتهی می­شود موافقند چرا که یا ما به اشتباه گرفتن طرح­ریزی­های انسانی با ساختار خود واقعیت ادامه می­دهیم، و درنتیجه در توهم و غفلت غلت می­زنیم، یا قرص پوچ­گرایی را قورت می­دهیم و قبول می­کنیم که در کیهانی بی­تفاوت که همیشه­ به هر طریق حتی از هوشیارانه­ترین کوشش­هایمان برای به چنگ آوردن و کنترل کردنش بیرون می­لولد زندگی می­کنیم. پس مسئله این است که کدام بدتر است: وحشت از ناشناخته­ها یا وحشت از شناخته­ها؟

نیچه در مورد القائات وجودی معما خوش­بین است. گزینه­ی سومی ارزش دنباله­روی را دارد: در دنیایی بی­خدا و بی­معنا، ما جواز شاعرانه­ی تبدیل شدن به موجوداتی ابرانسان که قادر به ساخت ارزش­ها و معنایی که به آن نیاز داریم و می­خواهیم هستند را داریم. من نمی­دانم آیا لاوکرفت اعتماد کافی به پتانسیل انسان برای صحه گذاشتن بر مرهم نیچه را دارد یا نه، اما، اگر کلمات فرنسیس ثرستن، پروتاگونیست تاثیرگذارترین داستانش، «ندای کثلهو» (1928) اشاره­ای به باورش داشته باشند، لاوکرفت گمان نمی­کند که ماجراجویی شناخت­شناسانه­مان به فرجام خوشی بینجامد:

«روزی کنار هم قرار دادن دانش پراکنده چنان منظره­های دهشتناکی از واقعیت را می­گشاید...که یا باید از این اِشراف دیوانه شویم یا از نور به صلح و امنیت یک اثر تاریک جدید بگریزیم.»

Source|منبع