Rainbowmaker - رنگینکمانساز
ساعتها روی پائینترین پلهی روبهروی معبد محلی نشسته بود. هیچکدام از اهالی دهکدهی کوهستانی حق مختل کردن سکوتش را به خود نداده بودند. مردم از کنارش میگذشتند و با حرکتشان گلبرگهای صورتی شکوفههای گیلاس روی زمین را به جنب و جوش میانداختند. هرکدام به سمت گوشهای کشفنشده در سفر بود تا منظرهای نادیدنی را تماشا کند یا به خلق چیزی جدید در کارگاههای خصوصی دهکده که هرکس بنا به سلیقهاش به شکلی در آورده بود بپردازد. برای مثال معبد روی کریستالی سترگ که با حالت پیچشی از درهای مهآلود سر برافراشته بود بنا شده بود.
راهب با فواصل زمانی نسبتا طولانی جهت توجهش را روی موضوع متفاوتی میگذاشت اما هیج تغییری در حالت کلی صورتش و هالهای از سکون و ایستایی که همیشه در شعاع حضورش جریان داشت ایجاد نمیشد. گویی هر مسیر فکری که طی میکرد او را دقیقا به همانجایی که نشسته بود میرساند. دیگر حقیقت تنها برایش از دیدگاهی هنرمندانه و با دیدی بازیگوشانه جذاب مینمود. خورشید با ملایمتی که دمای بدنش را روی 37 درجه نگه دارد بر صورت سفید و موهای کوتاهش میتابید. ناگهان ارادهای نیمهالهی (به همراه کسالتی جزئی در ناحیهی تحتانی) او را وادار به حرکت کرد. ایستاد و ردای زعفرانیرنگش را با دستان متوسطش تکاند. همهچیز در مورد این نهایت تکامل انسانی متوسط بود. چیزی درست میان زمین و آسمان. صفری میان دو بینهایت.
عدهای معتقد بودند که قدمت راهب به اندازهی خود کوهستان یا حتی بیشتر است ولی حرکت این تودهی عظیم خِرد جمعشده طی اعصار برخلاف انتظار چشمان باکرهی تازهواردها بسیار روان و بیدغدغه بود. طی سالهای طولانی که از عمرش میگذشت به کلی با کوهستان خو گرفته بود. بیهیچ اصطکاک میان خاکراهها میسرید و به معادلات انسانی جهت میداد. کاری که همکارانش هیچگاه درک نمیکردند. آنها با چنان سرعتی مشغول خلق و نابودی بودند که کم پیش میآمد روی مخلوقی چنان دقیق شوند که از رنجها و حماقتهایش جلوگیری کنند. ولی راهب نه، با این که مسائل روزمره برایش ساده و بیاهمیت بودند از لذت بردن این تجمع خودآگاهی پخش بر پهنهی مادی لذت میبرد. تنها چیزی که گهگاهی آزارش میداد -و شاید حتی دلیل وجودیش بود- مطمئن نبودنش در مورد طبیعت کوهستانی به عنوان زیستبوم مناسب برای بشر بود. آیا علاقهاش به ظواهر عرفانی او را به این سمت سوق داده بود؟ بارها تیسا در راهرویی انتزاعی در دنیای مشترک به او توصیه کرده بود هرج و مرج دنیایش را کم کند و فرمی سادهتر از شهری قحطیزده برگزیند. سپس مفاهیم پیچیدهی پنهان در لایههای زیرین این طرح و تمام ارجاعات و طنزهایی که میتواند موجب شود را در طومارهای بیپایانی که با حرکت دستش آفریده میشد توضیح میداد. یالمان دستی به سرش کشید. خب خداها معمولا عجیب و متنوعند.
همینطور که قدم برمیداشت جوانی را دید که به سمت پیرزنی که مشغول ساخت قایقی بلورین بود حرکت میکرد. به چشمان جوان نگاه کرد و با دادهی به دست آمده از شرایط روانی وی و محیط پیرامون، آیندهی هولناک را پیشبینی کرد. با تکاندن سریع جهان حول محور خودش در فضای آمیختهی مینکوفسکی فرو رفت و ده دقیقه قبل ظاهر شد. جوان از لذت خلق دست کشیده و به موجودات ریز درحال حرکت خیره شده بود. مورچههای ارغوانی غیرعادی که تکههای چیزی را میبردند. تنها خاطرهای گنگ از هزاران سال پیش به ذهنش میرسید که این ناهنجاریِ منجر به ایجاد ایدهی بقا با استفاده از دیگری را در سیر تکامل حذف کرده بود.
فیالمکان دستش را بنا بر اثر نمایشی و برحسب عادت بالا برد. ارادهای جزافیه حرکت چرخشی ابرریسمانهایی که به طول کهکشان کشیده شده بودند را مختل کرد و لحظهای بعد مورچهها از وجود داشتن سر باز زدند. وارد کلبهی فرد خاطی -که به دلایل زیباییشناسانه از بیرون کمظرفیتتر نشان میداد- شد. چاقوی تازهتیزشدهای را از کنار تصاویر متحرک پوسترهای میز تفریح برداشت. هنگام خروج، جوان گیج و مبهم به راهب خیره شد و تدریجا لبخندی مرموز بر صورتش شکل گرفت.
یالمان به سمت قسمت کوهپایهای راه افتاد. از میان جنگل مستورکنندهی هیگان گذشت و مدتی روی بلندیهای اپوخه به سان گل نیلوفری مراقبه کرد. در نهایت در مسیری گلاندود از باران اخیر که مرزنگوشها اطرافش را فرا گرفته بودند، با پای راستش روی تختهسنگی پرید، خیز برداشت و با چرخشی وارونه انگشتش را روی برگی که جاذبه را نفی میکرد قرار داد، سپس با چشمانی باز خودش را رها کرد و بدنش در پیکسلهای کنارروندهی زمین فرو رفت.
در راهرویی تماما سفید تجسم یافت. ورودی اتاق کنترل را تصور کرد. وارد شد. داروَگ روی صندلی لم داده بود و نمودی انحنادار از شتاب گسترشیافتهی فضا-زمان جهانی را -که بادنجانسانانِ هوشمند قرنها در پی یافتن منشا انرژی متغیر کیهانیاش بودند- همچون فرفره روی انگشت اشارهاش میچرخاند. کمی آنطرفتر از پاهای روی میز درازشدهی داروگ، تیسا چهارزانو روی میز نشسته بود و ساختارهای مختلف را روی اتمی بزرگنمایی شده بررسی میکرد. یالمان گفت: «یه فکری به حال اون انرژی اضافی پخششده موقع شکافت هستهای بکن. یکی از جهانهای اولیهم رو کاملا نابود کرد.» تیسا شانهاش را بالا انداخت: «نابود؟ منظورت یه پایان شکوهمنده؟ فکر نکنم یه کم آتیشبازی اذیتم کنه.» و به داروگ چشمک زد. داروگ با لبخند بشکن زد: «و یه کم آبمیوهی خودپسند.» جهان از سرانگشتش روی زمین افتاد و تمام موجودیتهای متجلیشده در سیر زمان به ذراتی کف اتاق تبدیل شدند. (شاید یالمان بیاحساس بود که در این لحظه ذهنش تنها به این سمت رفت که بادنجان میوه نیست.)
اتاق ترکیبی ناهمگون از نماهای اول شخص زندگیهای جذاب و گونههای زیبای جانوری و جملههایی به زبانهای تازه متولدشده بود که در هوا معلق بودند و بر یکدیگر تاثیر میگذاشتند، ولی با هم تناسب نداشتند. به هر حال حضور همزمان خداهای متفاوت در یک جهان توصیهشده نیست. تصویرها تخت نبودند بلکه عمق داشتند، درواقع نمونهی بازسازی شدهی دنیای مبداءشان بودند و در محیط موجود بودند. یالمان که با ورودش نماهای طبیعتاندود اتاق رو به فزونی گذاشته بودند پرسید: «کسی به پروژهی اصلی من دست زده؟» داروگ آزردهخاطر گفت: «جمع کن پروژهی اصلیت رو، خیلی مسخره و خستهکنندهست.» یالمان اصرار کرد: «ولی امروز تو حالت گستردهش جزئیات پیشبینی نشده دیدم. باید یه اختلالی به وجود اومده باشه.» تیسا گفت: «همه میدونن کیهانا کاملا ایزوله و دسترسیناپذیرن. احتمالا خودت یه گندی زدی. به یه جهان زیادی اهمیت بده و ببین چطور واسهت دردسر درست میکنه.» خرگوشی پشمالو از کنار یالمان وارد یکی از نماهای جنگی شد و با عبورش سبزهزاری با شبنمهای درخشان روی بابونههایش، از لابهلای جسدها رشد کرد. یالمان از گوشهی چشم نگاه کرد: «دارم سعی میکنم مخلوقاتم این نظر رو نداشته باشن. میخوام بتونن با خیال آروم توی دنیاشون غرق شن. اگه با تلاش جلوی دردسرهاشون رو نگیرم، تمام این کارا چه فایدهای داره؟»
داروگ که حالا بلند شده بود ادای یالمان را درآورد: «چه فایدهای داره؟ فایده، ضرر. چه فرقی میکنه اگه بهم خوش نگذره؟ ببین دنیای مفیدت حالا به کجا کشوندتت. همهش مشکل و ناهنجاری.» یالمان که داشت اطلاعات کیهانش را بررسی میکرد او را تصحیح کرد: «یه مشکل و ناهنجاری. اونم چیز خاصی نیست. ایناهاش. من اینجا نیای سردهی ایریدومیرمکس رو حذف کردم که قاعدتا باید از تکامل مورچهی گوشتخوار جلوگیری میکرد. ولی یه چیزی فرمانم رو رد کرده.» داروگ گفت: «مزخرفه. کسی نمیتونه ارادهی یه خدا رو ابطال کنه.» تیسا که با دقت به اطلاعات یالمان اخم کرده بود گفت: «اون چیه یالمان؟ تو بخش دادههای بنیادی. نگو که به مخلوقاتت قدرت خلق دادی.» یالمان چند ثانیه مکث کرد: «خب اونا تو کیهان خودشون محصورن. حتی یه کهکشان هم دستشون نیست. درواقع فقط دارن روی چندتایی سیاره زندگی میکنن. یه قدرت خلق محدود نهایتا در حد توهمزاهای دنیاهای دیگه واسهشون عمل میکنه.» تیسا آه کشید: «فقط امیدوار باش لوشاک نفهمه. آخرین باری که یه خدا به قوانین احترام نذاشت واسهش گرون تموم شد.» یالمان گفت: «تناسخ بینهایت توی یه دنیای مادی بیهدف؟ ترسناک نیست. ترسناک اینه که جای توجه به جزئیات رفاهی و بالوندن قدرت خلاقهی مخلوقت یهدنیا سرشار از خون و نقصان بسازی و خودت توی آخرالزمانش جولان بدی. در ضمن، قرار نیست لوشاک چیزی بفهمه.»
تیسا گفت: «نمیفهمه.» با چشم به داروگ اشاره کرد: «احتمالا نمیفهمه، ولی امروز باید ببینیمش.» داروگ رویش را گرداند: «چرا؟ من که اصلا حوصلهی رفتار فخرفروشانهش رو ندارم. فکر میکنه چون وقتی خداها تاس میریختن عدد بزرگتری آورده از همه بهتره. مرتیکهی خودآموزِ رنگآمیزی با اون اخلاق و لباسای جلفش.» تیسا گفت: «این که تو کمترین عدد رو آوردی دلیل نمیشه انقدر بدعنق باشی. به هر حال... هفتهی پیش توی بخش بیرونی یکی از کیهانهام یه حفرهی کوچیک پیدا کردم. نمیخواستم کسی نقصی تو کارم ببینه، مخصوصا این داروگ فرصتطلب. ولی نتونستم درستش کنم. کسی چه میدونه، ممکنه یه مشکل تو بخش مرکزی باشه.» بعد دستش را تکیهگاه سرش کرد و انگشتانش روی جوهر مشکی کشیدهشده زیر چشمش قرار گرفتند. داروگ که ابروهایش را بالا برده بود موهایش را از جلوی صورتش کنار زد. تصاویر در سکوت فرو رفتند، یالمان با آرامش به آسمان نارنجی یک عصر نگاه میکرد.
در جایی دور از نور و تاریکی، جایی ورای ارزشهای بیمقدار اخلاقی، لوشاک در حال کار روی طرحی عظیم ولی پنهان بود. همچون رهبر ارکستری فراکیهانی نغمهای مینواخت که گوشها برای شنیدنش باید پا به عرصهی وجود میگذاشتند، اکثرا به اجبار، ولی موجودات دونمایهی دوران طفولیت چگونه از عهدهی چنین تصمیم مهیبی بر میآیند؟ او کسی بود که بار این تصمیم را به دوش میکشید. او میدانست. او جهت میداد. او برترین بود. این پرتو از تکتک بخشهای وجودش منتشر میشد. از لباسش که رنگها در آن به همدیگر میگراییدند تا صورتش که همیشه مشغول تفکر ولی مصمم بود. گفت: «خوش اومدید. چه خبر از بخش ب-196؟ خداها سرحال و قبراقن؟» داروگ گفت: «کاملا، اگه از مدیریت ضعیف ناراضی نبودن احتمالا خوشحالتر هم میشدن.» لوشاک لپش را کشید: «تو که هنوزم گند دماغ و نچسبی، داروگ جان. بفرمائید، بشینید.»
تیسا حین نشستن پرسید: «چرا اینجا انقدر سوت و کور شده؟ قبلا طرحهات رو با وسواس واسه ارائه مرتب میکردی. داری رو چیز منحرفانهای کار میکنی؟» لوشاک جواب داد: «چرا باید تو این زمینه با داروگ رقابت کنم وقتی ایدههاش اونقدر مبتکرانهست؟» داروگ متکبرانه به دیگران نگاه کرد. «فکر کردم نیازی نیست که خودم رو واسه بقیه اثبات کنم. کار خستهکنندهای هم بود. طرح جدیدم خیلی بزرگتره. گفتم اگه المان سورپرایز رو هم بهش اضافه کنم محشر میشه. هرچند ممکنه تا الان متوجه تغییرات شده باشین.» یالمان گفت: «تغییرات؟ چه تغییراتی؟» لوشاک مثل همیشه شمرده حرف میزد: «توی کیهانهاتون. واسه اجرای طرح بیفروست به کمکتون نیاز داشتم، آمادهسازیِ...» تیسا میان حرفش پرید: «کمکمون؟ یادم نیست کسی در این مورد چیزی بهم گفته باشه.» «حالا هرچی، خودتون از این همه یکنواختی خسته نشدید؟ کارمند ادارهی خدایان...! دیگه وقتشه حیطهی کارمون رو گسترش بدیم. وقتشه تکامل پیدا کنیم.»
یالمان از موضوع خوشش نیامد: «ولی ما که داریم خوب پیش میریم. چیز زیادی نمونده که جهانم کامل بشه. یه جهان تماما منطبق بر روش طبیعت، گذشتن فصلها بدون جدل، تا ابد. بدون طمع و حسادت و وابستگی و رنج. اگه یه جا نیاز به تغییر نباشه دقیقا همینجاست.» لوشاک صورتش را منزجر کرد: « اگه قراره دنیات به این اندازه کسلکننده باشه چرا به خودت زحمت ساختش رو میدی؟ چرا اینقدر محدود؟ چندین بینهایته که داریم همینکارها رو میکنیم. ولی من بیشتر میخوام. من حریصم، همهی حالتهای ممکن رو میخوام. دیگه از سرخوشی تقلبی مخلوقات احمق تو خسته شدم. همینطور از رنج توخالی همهی انقلابیهای شکستخوردهی تو، تیسا، وقتی شکنجهی روحی میشن و رویاهاشون نابود میشه. حالم از پروژههای نوآورانهی داروگ به هم میخوره. چون سرتون رو کردید تو کهکشانای کوچیک خودتون و مفهوم بزرگتر رو نمیبینید. چطور میتونید خدا باشید و اینقدر کوتهبین؟» داروگ چند ثانیه لبش را به یک سمت کشیده کرد و گفت: «نگفتم؟ هنوزم فکر میکنید دیوونه بودن این یارو نظر شخصی منه؟» یالمان چیزی نگفت. تیسا بحث را ادامه داد: «خب راهحلت واسه این مشکل چیه؟» داروگ صدایش بلند شد: «کدوم مشکل؟ فقط داره خودنمایی میکنه. از اولشم نباید کارامون رو به این سطل رنگ میسپردیم.»
لوشاک ایستاد. به سمت فضای خالی پشت سرش قدم برداشت. تدریجا نقطههایی نامنظم همچون جرقههای آتش پیرامونش شکل گرفتند. از هرکدامشان موجی منتشر شده و در محیط مرتعش گسترش یافت. موجها ذرهذره با حرکتشان شکوه جدیدترین ابتکار خدای مرکزی را نمایان میکردند. تکانهی پائین موجها نمایش را شگفتآورتر میکرد. کمکم شبکهای بزرگ که به پالت بینقص نقاشی باتجربه میمانست پدیدار شد. او تنها یک کلمه گفت: «مولتیورس» و با تکبر چینی بر پیشانی انداخت. حالا تصویرها در ذهن سه خدا معنا مییافتند. هر رشتهی رنگ در طرح نگاشتهشده متصل به دنیایی یکتا بود. دنیاهایی که در کنار هم طیف کاملی از رنگینکمانی غولپیکر میساختند. تیسا سکوت را شکست: «همهی حالتهای ممکن. ولی آخه چرا؟ اینطوری دیگه ارزش وجود داشتن چیه؟» داروگ اعتراض کرد: «چرا باید مثل هیولای اسپاگتی رشتههات رو توی هر قلمرو نامربوطی فرو کنی؟» لوشاک در فضایی دیگر سیر میکرد. بدون توجه به حرفشان شروع به موشکافی اجزای طرحش کرد: «این نهایت قابلیت پیشرفته. رنگینکمان کمال. بیفروستی که حتی شمنها ازش به نیروانا میرسن. چه چیزی بهتر از یه رنگینکمان میتونست نشوندهندهی ضرورت اجرای این نقشهی هوشمندانه باشه؟ همیشه نمادی برای رویاهای فراتر بوده. پذیرفتن رنگهای دیگه. چرا باید بین رنج و لذت تفاوت بذاریم؟ مگه غیر اینه که هردو برای تعادل لازمه؟ شاید باورش سخت باشه، ولی این دفعه واقعا طرف دیگهی این رنگها یه دیگ پر از طلاست.»
داروگ گفت: «تا جایی که من میبینم طرف دیگهش صورت کریه توئه.» و به محض بلند شدن به طرف گوشهای رفت و به سطحی صاف تکیه داد. تیسا در ذهنش شرایط را تحلیل میکرد. یالمان گفت: «ولی متغیرهای لازم رو از کجا آوردی؟ چطور تمام اینها قراره پردازش بشن؟» لوشاک لبخند زد: «با کمک شما. من بهشون میگم ایریس. خودآگاهیهایی که با یه کم دستکاری گیتیهاتون به تنوع مورد نیاز رسیدن. مخصوصا جهان تو یالمان، مخلوقاتی که خودشون از قبل با کار ما آشنائن بهترین گزینه بودن. خروجی همهشون رو منتقل کردم به اینجا. ایریسهای بینشون رو هم با الگوهای تکرارشونده پر کردم. حالا هرکدوم خدای اثیری یه دنیان. ولی خودشون نمیدونن که جزئی از یه طرح بزرگترن. بعضیهاشون حتی برنامهریزی شدن تا مخلوقاتشون رو گمراه کنن و از ابتکارشون ذوق کنن. لازم نیست دیگه ما هیچ کاری جز خدا بودن انجام بدیم. فقط یه کار ریز دیگه مونده که بکنم...» داروگ حین رفتن به سمت مرز محدودهی محدودکنندهی مرکزی زمزمه کرد: «اگه دانای کل نبودی میگفتم عقلت رو از دست دادی.» لوشاک گفت: «کجا میری؟» داروگ که فقط چند قدم تا خروجی فاصله داشت گفت: «واضح نیست؟ دارم تمرد میکنم. طرحت نظرم رو جلب نکرد.» لوشاک زیرلب گفت: «کی نظر تو رو...» ولی داروگ بیش از حد به آزادی از قید و بند محدوده نزدیک شده بود. لوشاک تمرکزش را منعطف به چیز دیگری کرد. به نظر میرسید که درحال فراخوانی کد پرسنلی داروگ باشد تا اقدامات بازدارنده را انجام دهد. مشت محکم تیسا حالت صورتش را عوض کرد.
داروگ از مرز رد شد و فرم فیزیکیاش در فضا حل شد. لوشاک از روی زمین بلند شد. متعجب به نظر میرسید ولی یالمان دید که لبش تقریبا نیشخند میزند. شاید تعریف غم برای لوشاک متفاوت بود. از روی پلههای خودساختهی نامرئی بالا رفت و روی یکی از پلهها نشست. پله چرخید و روبهرویش تصویری بزرگ شکل گرفت.. رنگهای بیفروست درحال تغییر بودند. یالمان حس کرد رنگها همگنتر میشوند، جذابتر، و حتی متعادلتر. تصویر بخشی از محیط را در بر گرفت، یالمان و تیسا خودشان را در یک مزرعهی هویج یافتند. تجسم مادی دشت مردی با ریش بلند را نشان میداد که با حرکت دستش روی سر مادیانی سفید و سرحال یک شاخ اضافه میکند که خوشحال و جستوخیزکنان میرود و ردی از نور بنفش نئونی به جا میگذارد. تیسا گفت: «اون...؟» لوشاک که سرش گرم بود چانهاش را خاراند: «این از این.» تصویر بعدی خری را نشان میداد که با صاحب از همهجا بیخبرش در مورد تاثیر عدم قطعیت فیزیک کوانتوم روی برهمکنش تکیاختهها بحث میکرد. موهای بلندش به طرز غیرقابل اشتباهی آشنا بود. لوشاک گفت: «اینم از این.» یالمان سوال را کامل کرد: «...داروگ نیست؟»
لوشاک انگار که بدیهی باشد ابروهایش را بالا داد: «خودشه. پس فکر کردی چرا امروز این همه زحمت کشیدم؟» تصویر حالا یک بشقاب پرنده که بیگانهای با موهای بلند پشت فرمانش میخندید، هیولاهای دریایی عجیب که تنها تفاوتشان با دایناسورها روی سرشان بود و موجودات کهنسال جنگل را نشان میداد. تیسا گفت: «عمدا ولش کردی که توی دنیاها بچرخه و مسخرهبازی در بیاره؟» یالمان داشت موضوع را هضم میکرد. انواع پدیدههای ماوراالطبیعه جلویشان رخ میداد. کوهها، نورها و دریاها. لوشاک گفت: «میشه اینطوری هم گفت. درسته دنیاهام بینهایت بودن، ولی همهشون از یه ساختار بهخصوص پیروی میکردن. چهارچوبی که دنیاها رو مجزا و خشک میکرد. اما بینهایتی که سیاه و سفید باشه کافی نیست. داروگ همون یه ذره یینِ توی یانگ و یه ذره یانگِ توی یینه. توی دنیاهایی که مردم غمگینن بهشون قدرت رویاپردازی و جدا شدن از واقعیت تلخ رو میده. توی دنیاهای خوشحال جا رو واسه هنر و تجربههای متفاوت و جلوگیری از یکنواختی باز میکنه. اون آخرین چاشنیای بود که نیاز داشتم، قدرت تخیل.» دو خدا به یکدیگر نگاه کردند. صدای موسیقی ذرات محیط را به ارتعاش درآورد: «جایی آنطرف رنگینکمان، آسمانها آبی هستند؛ و رویاهایی که جرات داشتنشان را داری، واقعا به حقیقت میپیوندند...»
تیسا اندکی تعلل کرد، سپس پرسید: «ولی... ولی اگه لذتاشون خیالیه که بیارزش و پوچه.» لوشاک صورتش را جمع کرد: «ذهنت رو ببند، چشمهات رو باز کن. حذاقت و بلاغت واسه تو اهمیتی نداره، فقط میخوای خودت تا ابد آزارشون بدی. انگار ازشون بدت میاد. عذاب کشیدنشون میل درونیت به برتر بودن رو ارضا میکنه. اونا واسهت چیزی جز حیوونای بیخاصیتی نیستن که دائما در محضر ملکوتی خودت قربانیشون میکنی. ولی این راضیت نمیکنه، تیسا. هیچوقت نکرده. این نفرین توئه، جزای خودخواهی بیش از حدت. واسه همینه که همیشه افسرده و بیانگیزهای.» داروگ به صورت کنایهآمیزی در معبدی نشسته بود و خون قربانیانش را لیس میزد. یالمان گفت: « اینم ممکن بود که فقط اون قسمت زیبای جهانها رو نگه داریم، نه؟ یعنی به راحتی میشه دنیاهای رنجآلود رو حذف کرد.» لوشاک چشمهایش را ریز کرد: «ولی اینطوری اونا میتونن در مورد موقعیتهای بهتر یا بدتر متنوعتری خیالپردازی کنن. ما کی هستیم که تجربهی کامل رو ازشون دریغ کنیم؟» تیسا غرید: «ما خدائیم!» لوشاک گفت: «درسته، واسه همین هم باید با عظمت یه خدا عمل کنیم.»
داروگ در توقفی که فضا را در بر گرفته بود دستگاههای آببرش را به مصریهای باستان هدیه میداد. تیسا خمیازهای کشید، مشخص بود از همین ابتدای کار دنیای قشنگ نو حوصلهاش را سر برده. یالمان بالاخره پرسید: «هرکدوم از ما میتونستیم توی دنیاها بچرخیم و ساختارها رو تغییر بدیم، چرا داروگ؟» لوشاک لبخند زد: «تمام این کارا چه فایدهای داره، ارزش وجود داشتن چیه... اگه به داروگ خوش نگذره؟» و با خیال راحت روی ابری از طرحش لم داد. «اگر پرندههای کوچک خوشحال، آنسوی رنگینکمان پرواز میکنند؛ چرا، اوه چرا من نتوانم؟»