← Back to portfolio

Under the Dark Veil - ریشه‌های تاریکی


زمینه‌چینی

با نگاهی به اطرافتان می­توانید چیره شدن سیاهی را در تمام ابعاد واقعیت مشاهده کنید. سیاهی­ای که هرچه بیشتر برای مهارش تلاش کردیم شدیدتر به شیوع مستمر بیمارگونه­اش ادامه داد. هربار خشن­تر و بی­رحم­تر از روزنه­ای سر برآورد و جراحتی دیگر بر پیکرمان فرود آورد. اکنون این توده‌ی سیاه آنچنان حجمی یافته که تنها گذر آن از فکر هر انسان متفکر و حساسی بدنش را می‌لرزاند. چه شد که تیرگی و نابسامانی در هر کنج بعیدی ریشه دواند و مقابل چشمان کوته‌نگرمان به قدرت ظلمانی‌اش افزود؟ از کدام گوشه‌ی مغشوش ذهنمان تغذیه شد و چطور زیرکانه خود را زیر پوستمان جا کرد؟ تلاش بی‌فایده‌مان برای مهار کردن عفریت درونی چه مسیری را طی کرده و به کجا منجر خواهد شد؟

گرچه اخیرا ناامیدی در هر گوشه و کناری حس میشود، این سیاهی فزاینده مختص به سال‌های اخیر نیست. عده­ای به دلیل افراط در احساسِ افکارشان زودتر شرایط را درک کردند و مثلا در فیلم­های مالیک و نوئه و فون­تریه و آرنوفسکی به دنبال مفهومی نجات­دهنده نمی­گردند یا سال­هاست موسیقی ایندی­راک و دوم­متال غم درونی­شان را منعکس می­کند. حتی قبل‌تر از آن این غم در بشریتی که در نقاشی گویا به مثابه سگی تنها به آسمان وسیع و یکنواخت چشم دوخته است، یا قبل‌تر از آن در اربوس نمود پیدا می‌کند، خدای تاریکی که در اساطیر یونان به همراه شب، از آشوب زاده می‌شود. ولی تاکنون این سیاهی اینچنین حکم‌فرما نبود. وقتی می­فهمید این ملانکولی تا چه حد در بطن اجتماع غالب شده است که حتی عامه­ی معمولا غافل نیز از یاغی‌گری در موسیقی محزون بیلی­آیلیش یا تماشای شکل­گیری بیماری روانی جوکر در جامعه­ای فاصله­خواه و بی­تفاوت لذت می­برند. بشریت بیشتر از هر زمانی نیاز به دستی دارد که روی شانه­اش بزند و بگوید که درکت می­کنم. تمام بخش­های وجودت را درک می­کنم.

هرچند همیشه این وضعیت روحی اسف­بار را نداشته­ایم. ما طی حیات کوتاهمان در زمین پیراهن‌های زیادی پاره کرده‌ایم. بدنه‌ی اصلی بشر روزگارهایی را گذرانده که با تمام مصائبشان وقتی از دور دیده می‌شوند ابلهانه و در عین حال شکوهمند به نظر می‌رسند. مدت­هاست از شگفت‌زدگی اولیه‌ی بشر در برابر پدیده‌ها و باور کردن داستان‌های تخیل لگام‌گسیخته‌مان از فرآیندهای طبیعی گذر کرده‌ایم. دیگر کاوش برای یافتن پاسخ چراها و چگونه‌های اساسی و دست­نیافتنی سرگرممان نمی­کند، گرچه تاثیر عدم وجودش در ناخودآگاهمان جانمان را به لبمان آورده است. دیگر درگیر سخت‌گیری‌های متعصبان قرون وسطی نیستیم تا مسیری بیهوده را زیر دستان تسلط­طلبان قدرتمند بگذرانیم. نه این که دیگر شبح‌های گذشته بخشی از وجودمان را تسخیر نمی‌کنند، چرا که تمام فجایع صرفا پیامدی از ریشه‌های خواسته‌ها و انزجارهایمان (شما بگوئید ارزش­هایمان) هستند، ولی بدنه‌ی اصلی ما اکنون در مکانی دیگر است. حتی شکوه و عظمت دنیای مدرن که نورش مستقیم به چشممان می‌تابید تکراری و روزمره شده است. در عصر روشنگری دکارت خطاب به بشریتی که در آب‌های بی‌کرانه سرگردان بود فریاد زد که ساحل را دیدم. هرچند هنوز هم می‌دانیم که فرسنگ‌ها تا ساحل فاصله داریم. اگر ساحلی وجود داشته باشد.

“چنانچه تو همو باشی... آه، امّا...! به راستی از آن کس که با درخشش خیره­کننده­ی خود در قلمرو سعادتبخش نور، در شکوه و زیبایی، از هزاران ارواح درخشان و نورانی نیز پیشی می­گرفت، تا چه حد تفاوت یافته­­ای!... چنانچه به راستی همان هستی که در گذشته همدستی متقابل، اندیشه و نظراتی واحد، امیدی مشابه، و خطری یکسان در تحقق کاری باشکوه، تو را با من متحد می­ساخت، اینک بدبختی واحدی، ما را در سقوطی یکسان در کنار هم قرار داده است. حال بنگر کز کدامین بلندا، به داخل کدامین گودال فرو افتاده­ایم...!" –شیطان، "بهشت گمشده" از "جان میلتون"

ابتدا این مسئله را نپذیرفتیم. این را می‌توانید در وقایع قرن بیستم ببینید. عده‌ای تصمیم به فراموشی صورت مسئله به طور کلی گرفتند و به طبیعت پناه بردند، عده‌ای طغیان کردند، عده‌ای هم خود را درگیر تمایلات مذموم و بی‌ارزش کردند. گرچه همه­ی این راه­حل­های موقتی را بارها و بارها در طول تاریخ تجربه کرده­ بودیم، همه­ی آن­ها را اینچنین فشرده کنار هم نداشتیم. شاید در سده­­های پیش کسی فکر نمی­کرد این دوره­ی تکرار عبث بتواند حتی در بازه­ی کوتاه­تری هم اتفاق بیفتد. قرن 21 با سرعت سرسام­آورش این حقیقت اندوه‌بار را بی‌پرده بهمان مستولی کرد.

افزایش تصاعدی سرعت پیشرفت در تمام زمینه‌ها -جز تنها زمینه‌ای که از اوان بشریت به دنبالش بوده‌ایم، ناشناخته‌های ماورایی- کمکی به پر کردن خلاء درونمان نکرده است. چه بسا این خالی بودن را بیشتر به رخمان کشیده و نمک بر زخم کهنه ریخته است. چرا که هرچه سرعتتان در زمینه­های دیگر بیشتر می‌شود توقفی که به آن محکومیم برایتان راکدتر و تکراری­تر به نظر می­آید. این سرعت به حدی است که نیک لند (سردمدار عده­ای که خود را شتاب­گرایان می­نامیدند.) وقتی به چین سفر کرد از شتاب بالایی که این جامعه به آن رسیده بود شگفت­زده شد. حال شما ناامیدی­ای که بشریت طی هزاران سال از سر گذرانده را طی یک زندگی نه، طی یک روز تجربه می­کنید. تمام رنجی که تدریجا تلنبار شده است را می­چشید و از شما انتظار می­رود که در عین حال معمولی و در غالب هنجار باشید. هنجاری که از سرکوب اساسی­ترین بخش­های انسانی –همچون رویاپردازی، خشم، شهوت یا حتی کنجکاوی و منطق- تشکیل شده است.

سپس زیر بار محرک­های کوچک و بزرگ به لبه­ی پرتگاه جنون کشیده می­شوید. چرا که اگر به نوعی از ریاضت یا رستگاری نهایی باور نداشته باشید هر موضوع ناراحت­کننده­ی کوچکی مالیخولیای مسلط بر ذهنتان که حاکی از بی­هدفی تمام تلاش­هایتان است را برمی­انگیزاند. اما نکته­ی اصلی در مورد این پرتگاه این است که ممکن است حتی متوجه­ش نشوید، چرا که به راحتی از آن نمی­افتید، گرچه دائما به آن نزدیک­تر می­شوید. (شگفت که این تداوم نتایج زیان­بارتری از به­یکباره پرت شدن به بار می­آورد.) شاید فکر کنید این توصیف اغراق­آمیز است، یا نگارنده‌ی این مطلب به دلایل شخصی (به طرز رقت‌انگیزی) تلاش می‌کند این غم را به بشریت تعمیم دهد. حتی ممکن است به کل مسئله‌ی شر را انکار کنید. پس در اینجا موضوع را به جزئیاتی ملموس‌تر، محتمل‌تر و جهان‌شمول‌تر می‌کشانیم تا با بررسی ریشه‌های شکل‌گیری این سیاهی در افراد راه‌های نشت آن به جهان بیرونی را بررسی کنیم.


زمینه‌ها در کودکی

طبق معمول، همه‌چیز به سال­های اول برمی­گردد. انسان­ها در کودکی حساس­تر هستند. دانشمندان نظرات مختلفی برای این پدیده ارائه کرده­اند. کودکان نمی­توانند به هر مقوله­ای که با آن مواجه می­شوند بیشتر از یک ویژگی اختصاص دهند، به همین دلیل معمولا تمام احساسشان را در همان یک ویژگی بروز می­دهند. همچنین دوبعدی بودن احساسات (در بازه‌­ی بد تا خوب) و خودمحورتر بودن کودکان دایره‌ی حسی­شان را محدودتر و متمرکزتر می­کند. دلیل دیگر این شدت احساس، تازه بودن پدیده­‌هایی است که با آن مواجه می­شوند. اما این احساسات رفته‌­رفته فرومی‌­نشینند. آزمایشات عده‌­ای از محققان نشان می­دهد که از ده تا چهارده­‌سالگی شاهد کاهش میزان احساسات در افراد هستیم. هرچند عده­ای دیگر باور دارند که این احساسات وجود دارند ولی انسان­ها در این سن متوجه می­شوند که می­توانند آن­ها را تعدیل کنند و همچنین از موقعیت­هایی که آن­ها را در معرض احساسات شدید قرار می­دهد دوری کنند. برای مثال نوجوان­‌ها که بخش­های مختلف مغزشان شروع به تعامل با یکدیگر می‌کند شروع به تجربه‌ی احساسات پیچیده‌تری می­کنند که هنوز رنگ و بویی از ابهام رویایی یا وحشتناک سال­های قبل در آن مشهود است. خصوصا که در این سال­ها هنوز بخشی از مغز که مربوط به محافظه‌­کاری می­شود کاملا تکامل نیافته و احتمال ماجراجویی و مشارکت در رفتارهای پرخطر وجود دارد. هرچند تدریجا که این اتصالات مغزی بیشتر می‌شوند احساسات ساده و عمیق کمرنگ و کمرنگ‌تر می‌شوند و خلوص حسی لابه‌لای پیچیدگی‌ها گم می‌شود. به تدریج که فیلترهای بیشتری بین ما و احساساتمان قرار می­گیرند دیوار بین ما و واقعیت در بنیادی­ترین حالت آن ضخیم و ضخیم­تر می­شود.

اما برگردیم به کودکی. شدید بودن این احساسات باعث می­شود سیاهی­ای که دنیا بهتان وارد می­کند تاثیر عمیق­تری رویتان بگذارد. این یکی از عوامل شکل‌گیری حائلی است که بین شما و دنیا قرار می‌گیرد. تحمل از دست دادن خوراکی برای کودکی که تنها هدفش لذت بردن از طعم آن بوده و دنیایش در بستنی قیفی توی دستش خلاصه می‌شود فاجعه‌ای جبران‌ناپذیر است. هرچند که شما از بین هزاران جزئیاتی که به وسیله‌شان موضوعات را از جنبه‌های مختلف بررسی می‌کنید اهمیت رضایت به خواسته‌های کوچک را فراموش کرده باشید. حال اگر کودکی که کنترل چندانی روی واقعیت اطراف و رفتار خودش ندارد، درگیر ناملایماتی بزرگ‌تر شود حس منفی ناشی از آن تا سال‌های طولانی گریبانش را رها نخواهد کرد. برای مثال اگر شما در کودکی دائما احساس اضافی بودن، یا برعکس، قدرت‌طلبی بی‌محابا داشته باشید به سختی می‌توانید این احساسات ناخواسته یا تمایلات آسیب‌زا را از خود دور کنید. همچنین اگر کسی با شما به هر نحوی بدرفتاری کند به حتم حتی اگر تقصیری نداشته باشید آزرده خواهید شد و راه‌حلی برای جلوگیری از آزردگی بیشتر خواهید یافت. کودک در مواجهه با رویدادی دردناک و رنج آور، شخصیت دیگری می‌آفریند که بار آن تجربه دشوار را بر دوش بکشد. (فریش هولز، ۱۹۸۵) جداکننده­ای که بین شما و دنیا قرار می­گیرد پاسخ دفاعی ذهنتان به این ورودی­های غیرقابل­تحمل است. آسیب­پذیرتر بودن بچه­ها در مقابل زمینه­های بیماری­های روانی گواهی بر این موضوع است. توجه کنید که اغلب آدم­ها به دلیل چند حادثه­ی ناگوار در کودکی دچار بیماری­های حاد ذهنی نمی­شوند. وگرنه خیلی زودتر از این­ها تکامل دخلمان را آورده بود. تنها این ناسازگاری ایده‌آل ذهنی ما با واقعیت در پس پوششی موقتی پنهان می‌شود.

انکار بخشی از حقیقت همین دنیای غیرکامل که در کودکی خاطرتان را رنجیده کرده است و به دلیل تجربه­ی کم نتوانسته­اید به هیچ طریقی آن را منعکس کنید، تبدیل به توده­ی سیاهی می­شود که آن را در گوشه­ای از خود نهان می­کنید. جایی که کسی (حتی اغلب خودتان) به آن دسترسی ندارد. به همین دلیل است که دوام آورده­اید. (البته این گزاره با این پیش­فرض طرح شده که شما به هنگام خواندن این مطلب در آسایشگاه روانی بستری نیستید، چرا که اگر فشار ورود اطلاعات مخرب از حدی بیشتر شود آنقدر درونتان را پر می­کند که جایی برای شخصیت اصلی خودتان باقی نمی­گذارد. بدیهی است که دنیا نه از روی ترحم، بلکه از روی بی­تفاوتی شما را –هنوز- زیر چرخ­های سرنوشت له نکرده است.) طی کردن مرحله­ی مذکور غالبا ضروری است، اما زمانی که از آن دوره گذر می­کنید و دیگر آنقدرها هم آسیب­پذیر نیستید، نگه­داری از همین راه‌حل به مشکلی تازه بدل می‌شود. پناهگاهی که زمانی مأمن آرامش شما بود تا زمانی که به بزرگسالی برسید به مرارت کشیده می­شود چنان که به مأخذ تنش، دوری از شخصیت حقیقی و بازدارندگی از رویاهایتان تبدیل می­شود. برای بررسی این موضوع ابتدا به روش­های معمول ایجاد فاصله با واقعیت می‌پردازیم.


روش‌های انکار

دیواری که به وسیله‌ی آن از دنیا فرار می‌کنید می‌تواند شکل‌های مختلفی به خود بگیرد. گاهی شکل‌هایش چنان دلفریبند که تقریبا دلتان نمی‌آید آن را در هم فرو بشکنید. غالبا این راه­ها شامل ساختن شخصیتی هماهنگ­تر با دنیای بیرون هستند که شخصیت حقیقی خودتان نیست اما کارتان را در مواجهه با رویدادهای محیط پیش می­برد. این انتخاب‌های مستاصل به دنبالمان کشیده خواهند شد چرا که حس بی‌آمیغ کودکی برایمان بزرگ و به نوعی همپای یک رویا می‌شود. هرچند به‌واقع هیچ کودکی صلاحیت انتخاب­های اساسی را ندارد. برای مثال ممکن است تصمیم بگیرید که احساسات منفی را ناشیانه روی دیگران خالی کنید و از دهر بیدادگر انتقام بگیرید. این تمایل می­تواند چنان درونتان ریشه بزند که روزی به خود بیایید و دلیل تمام نفرت و تنش­هایتان را ندانید. احتمالا با این شیوه هیچ­گاه لذت محبت به دیگران را نخواهید چشید و آرامش ناشی از در صلح بودن با خمیرمایه‌ی هستی را تجربه نمی­کنید. 

مثل نینا وقتی در مورد یوهان گفت: «می­فهمم. خدا... تفنگ رو گذاشت روی پیشونیش.» و در سکانس بعد یوهان آتشی روشن می­کند. افرادی که می­خواهند سوختن دنیا را ببینند. (The Monster I thought was inside me, wasn’t inside. It was outside)

شیوه‌ی مشابه دیگری که به کار گرفته می­شود خودآزاری است. هنگامی که انگشت اشاره را می­چرخانید و سرمنشاء تمام ضعف‌ها و کاستی­ها را در خودتان می­بینید و فکر می­کنید به همین دلیل لیاقت آسیب دیدن روحی، فیزیکی و هر شیوه­ی دیگری از خودتخریب­گری را دارید. حتی ممکن است به دیگران اجازه­ی صدمه زدن به خودتان را بدهید و دچار روابطی مسموم شوید. تداوم این رفتارتان باعث سرخوردگی، انفعال و صرف انرژی در جهتی رنجاننده ­می­شود که در آخر شما را واقعا تبدیل به ریشه­ی مشکلاتتان خواهد کرد و قصور واقعی از تفکری که تنها شما را مقصر در نظر می­گرفت زائیده می­شود. احتمالا چون عادت به سرزنش خود دارید در این مرحله چاره­ای جز خلاص شدن از دست خودتان نخواهید داشت.

اما این تنها یک زاویه است، همانطور که اشاره شد راه­های متفاوتی برای رهایی از احساسات مزاحمی که از قلمرو تاریکی به کودکان بی­دفاع وارد می­شود وجود دارد. مثالی دیگر آن است که موضوع را به کل انکار کنید. البته تمام روش­هایی که اینجا بهشان اشاره می­شود نوعی از انکار هستند، ولی در نظر نگرفتن کلیت موضوع صورت مسئله را تماما برای فرد پاک می­کند و شخص از دنیا پرت می­شود. گروهی که از چرخه‌ی کار یومیه‌ی ناگوار و شبه­تفریح­های همیشه ناکافی پس از آن خارج نمی­شوند از این دسته­اند. بازگشت این افراد به زندگی انسانی از سخت­ترین امورات است چرا که مدت­هاست هیچ بویی از آن نبرده­اند و تمام رشته­ها را با واقعیت مطلق گسسته­اند. وقتی یک موقعیت کفرتان را در می‌آورد یا معذب می‌کندتان، بیشتر از آن که منتج از خود آن موقعیت باشد، مکانیزمی‌ست که حسی که روی آن سرپوش گذاشته شده را به سطح می‌آورد. پس بد نیست از فرصت برای فکر کردن و بررسی همه‌جانبه‌ی آن حس استفاده کنید. عده­ی دیگری از این دسته وجود دارند که آنچنان هم غافل نیستند، آگاهانه مشکلات را انکار می­کنند و دائما آن را به وقت دیگری موکول می­کنند. این افراد با چیزهایی مشغول می­شوند که احساسات شدیدی ایجاد نمی­کنند و رابطه­ی حسی مستقیمی با آن ندارند. برای مثال داستان­های گذرای بیرونی در هر فرمی می­تواند دست­آویزی فریبنده برایشان باشد. گرچه به خودشان می­گویند که این پشت گوش انداختن­ها موقتی­ست، ممکن است هیچ­گاه از آن دست نکشند. در نتیجه این افراد تدریجا چیزهایی که برایشان مهم است، و در نهایت خودشان را از دست می­دهند. یکی از زیرشاخه‌های این حالت پذیرفتن جزئی از تاریکی­ست، آن جزء می­تواند یک ایده، شخص، اتفاق یا رفتار باشد. در این حالت تمام توجه به آن بخش جزئی معطوف خواهد شد و جهت زندگی­شان تحت تاثیر و تسلط آن جزء تغییر خواهد کرد.

شخصی که می‌خواهد به بقیه شیرفهم کند دنیا جای کثیفی­ست و شخص دیگری که به نیک‌سرشتی انسان­ها باور دارد و فکر می­کند در مورد همه‌چیز توضیحی وجود دارد، و اشتباهش همینجاست. وی برای جلوگیری از فروپاشی روانی ناشی از مرگ مادرش موقع زایمان، تجاوز پدرش به او، خودکشی زنش، فلج بودن پسرش، تومور مغزی و اسارت در اردوگاه‌های کار اجباری آلمان نازی آن­ها را انکار میکند و دائما می‌گوید "خدا طرف من است." تا وقتی که می‌فهمد همه‌ی این‌ها تنها جزئی از واقعیت موجود هستند. وقتی ایمانش را از دست می­دهد و حقیقت را می‌فهمد (یا می‌فهمد که نمی‌فهمد) فقط کمی آرامش می‌خواهد. به همین دلیل با رئیس خلافکاران درگیر می­شود و (به بهای نازل شدن سطح فیلم) گلوله تومور را خارج می­کند و نئوناتزی به راه راست هدایت می­شود. همیشه راضی کردن آدم ناخرسند و بدبین سخت‌تر و نیازمند معجزه است...

وارد کردن ویژگی‌هایی در شخصیت که واقعا به خودتان تعلق ندارد راهی است که می­تواند باعث شود سال­ها بعد در دوراهی کاری که به آن عادت دارید و کاری که تمایلات خالصتان را منعکس می­کند گیر کنید. مثلا عده­ای (به دلیل فرآیندهای منطقی ضعیف، احساسات فلج­کننده یا ایده­آل­گرایی کنترل‌نشده) رو به مثبت­نگری افراطی و توجیه تمامی پدیده‌ها با دلایلی مضحک می­آورند. این افراد ممکن است بعدها حفره­ای که از شخصیت اصلی و واقع­بین سابق در وجودشان مانده را حس کنند ولی به دلیل منوط شدن وضعیت روانی و در نتیجه ارتباطات اجتماعیشان به نگرشی که برایشان ایجاد شده، توانایی به چالش کشیدن حاشیه‌ی امنشان را از دست می­دهند. این توجیه بی‌وقفه توانایی ارزیابی و ارزش­گذاری را از این افراد سلب می­کند و خواسته‌هایشان تقلیدی سطحی از اشخاص دیگر است، در نتیجه غالبا در تقلا برای رویای دیگران زندگی می­کنند.

دلیل‌تراشی پوچ در مقابل کاستی­های ناشی از ضعف (یا حتی صرفا منشعب‌شده از غیرمنصفانه و بی‌­دلیل (یا حتی خصمانه) بودن سازِکار عالم) موقتا از باری که -همچون اطلس- به اجبار حملش می­کنید می­کاهد. گرچه باید در نظر داشته باشید به­ازای این دلخوشی زودگذر تدریجا دنیایی دروغین شما را در بر خواهد گرفت. محبوس شدن در دنیایی که خودتان آن را زیر تلی از خاک مدفون کرده­اید بی­شک اختناق­آور است. البته عده­ی زیادی از زیر هزاران لایه­ای که پشت آن پنهان شده­اند این غم و لزوم غمگین بودن را حس می­کنند. گرچه این افراد غالبا خیال می­کنند که در پس این غم پتانسیلی وحشیانه و ویرانگر وجود دارد که روزی فوران کرده و تغییری بنیادین پدید می­آورد، افراد دوراندیش­تر می­دانند که این تنها پنداری آرامش­بخش برای منفعل ماندن و حفظ اینرسی روحی و بازیابی حس اهمیت شخصی­ای است که خدشه‌دار شده است.

البته اینطور نیست که کسی واقعیت تلخ را در سنین پائین تمام و کمال نپذیرد. عده­ای نیز به دلیل عشق فراوان به طبیعت یا صرفا پای­بندی به ارزشی که برایشان بهای تحمل رنج را دارد (همچون منطق، واقع­نگری، استنباط شهودی یا کنجکاوی) از ابتدا سعی به کسب ارتباط با جوهره­ی اصلی طبیعت را دارند. شاید فکر کنید پذیرش، بر خلاف انکار، شما را دچار عوارض جانبی نکند. اما چون شما نهالی بی­تجربه بوده­اید، حتی آن هم می­تواند عواقبی زیان­بار برایتان به بار آورد. هنگامی که شما واقعیت را در سن کم می­پذیرید، می­توانید با مقاومت و ظاهرسازی با آن مواجه شوید. این عمل شما را از درون شدیدا شکننده و آسیب­پذیر خواهد کرد. البته نفی نمی­کنم که چنین شخصیتی می­تواند جذاب باشد، و در بزرگسالی راه هموارتری برای رسیدن به وضعیت مقبول دارد، اما زخم­هایی که از رنجی که در سن کم تحمل می­کند بر روحش باقی می­ماند به دشواری از وجودش رخت برخواهند کشید. همچنین فشار زیاد دنیا ممکن است شما را برای همیشه بی­حس و بی­تفاوت کند و اگر نکند به دلیل کم بودن دانش و فزونی حس اطرافیانتان را آزار خواهید داد. در این رویکرد چون هنوز پختگی و تجربه‌ی کافی برای ارتباط با نیروهای ویرانگر طبیعت وجود ندارد، سیاهی­ای که دریافت می­کنید را گاه و بی­گاه به دنیای بیرون ساطع می­کنید و تبدیل به شخصیتی شوریده و تندخو می­شوید. پس می­توانید همچون ایکاروس مستقیم به سمت خورشید پرواز کنید و بسوزید، یا می­توانید صبر کنید تا بال­های مناسب­تری داشته باشید. «من ترا در تو جستجو کردم/نه در آن خوابهای رویایی / در دو دست تو سخت کاویدم/پر شدم، پر شدم، ز زیبائی»

روش دیگر کنار آمدن با پذیرش، دیدن جنبه­ی کنایه‌آمیز و مضحک دنیاست. چرا که هرچیزی وقتی که به اندازه‌ی کافی تحلیل شود تکه‌­پاره‌های مسخره و نابه‌جای خود را می­نمایاند. در نتیجه می‌توانید آنقدر به دنیا بخندید تا امحاء و احشائتان درد بگیرد، و دیگر هیچ موضوعی که بتوانید احساسات جدی در موردش داشته باشید پیدا نکنید. اما شیوه­ی دیگری که بسیاری از افراد استفاده می­کنند گشتن پی منطق و چهارچوب پشت تمام قضایاست. آن­ها در هر موضوعی که ورود می­کنند آن را جدا از دیگر موضوعات در نظر نمی­گیرند و سعی می­کنند خط­هایی که مسائل را به هم ارتباط می­دهند و مسیرها را از یکدیگر جدا می­کنند را ببینند. اینان یا ارتباط را پیدا نمی­کنند و گرفته و ناامید می­شوند، یا فکر می­کنند ارتباطی پیدا کرده­اند و دگم و جزم­اندیش ­می­شوند. درضمن ریسک ابتلا به شیزوفرنی در خود را به طرز چشم­گیری بالا می­برند.

اما ممکن است آنقدر درگیر خودتان و ویژگی­های شخصیتی و خواسته‌هایتان باشید که به­کل به دنیا و موضوع اهمیتی ندهید. برای مثال کسی که تصور می‌کند مهربان و ازخودگذشته است تا با پذیرش وهم‌آمیزی از خودِ بی‌پالایشش، بی‌تفاوتی کاملش نسبت به دنیای بیرون از خودش را پنهان کند، چنان غرق در رویاهای ساختگی‌اش می‌شود که فراموش می‌کند آدم‌ها پیچیده‌تر از عروسک‌های ذهنی‌ای که ساخته هستند و با شکل‌گیری تصویری از خود بر مبنای محبت‌های ‌بی‌پایه‌اش درواقع به شعور خود و دیگران دهن‌کجی می‌کند. این افراد ساده و خودخواه باقی می­مانند. گرچه انواعی دارند که می­تواند برای دیگران خطرناک باشد، دسته­ی غالبشان که بی­خطر و ظاهرا مهربان هستند برای خودشان (جز بی­خبری) و برای دیگران (جز جالب نبودن) نقصانی ایجاد نمی­کنند. به علاوه ممکن است وجود نوع مثبت‌نگرشان موقتا چنان نسیمی ملایم بر مسافران رنجور دیگر باشد. (یا تیغ جهلشان بر پای دیگران فرو رود.)

چرا که قرار گرفتن بدون حائل در برابر دنیا کار آسانی نیست. تحمل محنت بقا، برتافتن زمزمه‌های دردآگین ذهنی و رنجی که حاصل فرسایش روان شکننده­ای است که ناامیدانه خیال می­کند با قرار دادن تام وجود خویش در برابر آماج امواج بی­شمار هستی که بی­رحمانه بر حیطه­ی آرام حیاتش فرود می­آیند در نهایت به یک نوع هارمونی بی­نقص با دنیا می­رسد، پیاله­ی زهرآلودی است که شاید هرکسی قادر به نوشیدنش نباشد. این مسئله آنقدر صعب و دشوار است که می­شود مشاهده کرد غالب افرادی که بهشان بر ­می­خوریم ترجیح داده­اند قید ارتباط خالص و ناپالوده با آنچه ادراکشان دریافت می­کند را بزنند. شاید بتوان بهشان حق داد. رها شدن از ساختار محکمی که سال‌ها به آن تکیه کرده‌اید می‌تواند شما را مملو از ترس از ناشناخته‌ها یا عدم کنترل روی حوادث پیرامونتان کند. اما رسیدن به رهایی‌ای که از خروج ناشی می­شود ارزشش را دارد.


مراتب صداقت

«متاسفانه شکی وجود ندارد که انسان، در حالت کلی، کمتر از چیزی که تصور می­کند یا می­خواهد خوب است. هرکس سایه‌ای حمل می­کند، و هرچه آن کمتر در زندگی خودآگاه فرد تجلی کند، سیاه‌­تر و متراکم‌­تر است. اگر کاستی‌ای آگاهانه باشد، شخص همیشه فرصتی برای تصحیحش دارد. علاوه بر این، به طور مداوم در ارتباط با دلبستگی­های دیگر قرار می­گیرد، در نتیجه دائما در معرض اصلاح قرار دارد. ولی اگر سرکوب شود و از خودآگاهی دور نگاه داشته شود، هیچگاه تصحیح نمی­شود و مستعد است در لحظه­ای از ناآگاهی ناگهان منفجر شود. در هر صورت، این خللی ناخودآگاه می­سازد که خیرخواهانه­ترین نیت­هایمان را بی­نتیجه می­گذارد.» -کارل یونگ

«آه ای زندگی منم که هنوز/با همه پوچی از تو لبریزم/نه به فکرم که رشته پاره کنم/نه بر آنم که از تو بگریزم» تاریکی‌ای که ما به دیگران وارد می‌کنیم یا انعکاس چیزی است که قبلا به خودمان وارد شده، یا ناشی از میلمان برای پر کردن حفره‌ی سیری‌ناپذیری که در اعماق وجودمان داریم. در هر دو صورت اولین قدم، مواجه شدن با آسیب یا فقدانی که بهتان وارد شده است. البته گاهی تمایل به سیاهی و تخریب نه از فقدان یا آسیب دیدن، بلکه از طمع می­آید. اما مگر نه که طمع هم فقدان چیزی است که آدم­ها آن را هم­ردیف آنچه­ از دست داده­اند یا میل فراوانی درشان برمی­انگیخته می­پندارند؟ در صورتی که هنوز درگیر یکی از سازِکارهای دفاعی ذهنتان یا ترکیبی از آن‌هائید، هنوز از قسمت پذیرش گذر نکرده‌اید. با پنهان نشدن پشت دیواری که ساخته‌اید و عینکی که دنیا را از طریقش نگاه می‌کنید می‌توانید بی‌واسطه دنیا را زندگی کنید.

انحراف جنسی شخصیت‌های اصلی در مانگای Aku no Hana نمادی برای همه‌ی انحراف‌های دیگرمان که آن‌ها را پنهان می‌کنیم است. آن‌ها با به سطح آوردن انحراف‌هایشان با آن مواجه می‌شوند و کثیف و احمقانه بودنش را لمس می‌کنند. به همین دلیل است که استحقاق انزجار از باقی انسان‌های به‌ظاهر معصوم را پیدا می‌کنند. انزجاری که در دنیای متعفن ما بسیار فراتر از تحمل ذهن نوجوان شخصیت‌هاست. (این موضوع در فیلم فرانسوی Don’t Deliver Us From Evil که از منابع الهام مانگا بوده نیز دیده می‌شود.)

چنانچه موضوع را سرتاسر بدبینانه نگاه کنیم، مراحل پذیرش همان پنج مرحله‌ی مواجهه با اندوه و سوگواری است: انکار و شوک، که از شما مقابل شدت اولیه‌ی فقدانی که متحمل شده‌اید محافظت می‌کند. چانه زدن، که شامل گشت زدن در گذشته و بررسی اتفاقاتی که ممکن بود طور دیگری بیفتند می­شود. افسردگی، که می‌تواند با گوشه‌گیری و گریستن یا اختلال در خواب و خوراک همراه باشد. خشم، که از درماندگی برای تخلیه‌ی احساسات صورت می­پذیرد. و در نهایت پذیرش، که شما را وارد فرآیند بهبود یافتن می‌کند. اما به چند دلیل، واضح است که این تعمیم دادن خوش‌خیالانه و غیرعملی است. چرا که اولاً رد شدن از این مرحله‌ها به سادگی بیان کردنشان نیست. دوماً مراحل همیشه به این سادگی نیستند. ثالثاً اتفاقات غیرمنتظره‎‌ای که هر آن می‌تواند از تعادل خارجتان کند در آن پیش­بینی نشده و تنها چرخه­ای بی­انتها از پذیرش دائمی است.

علت اساسی ناکارآمدی این روش این است که تنها تمرکز روی بخش اندوهگین و پذیرش آن دارد. در حالی که اینجا موضوع کنار آمدن با تغییری است که پس از پذیرش اندوه دست به گریبان شما می‌اندازد و باید درونی­سازی شود. کاژیمیژ دابغفسکی، روانشناس و روان­پزشک لهستانی، با اندوه غریبه نبود. در شش­سالگی خواهرش مرد و بزرگ­تر که شد تماشای تلنبار جسدهای جنگ جهانی اول تاثیر ناگواری روی وی گذاشت. پایان­نامه­اش در مورد خودکشی بود و Phd دوم را با تمرکز روی خودآزاری (ریاضت و سادومازوخیسم) گرفت. چیزی که امروزه وی را به خاطرش می­شناسیم فرضیه­ای به نام از­هم­گسستگی مثبت است. او برخلاف جریان عام روانشناسی، معتقد بود اضطراب و تنش روانی برای رشد ضروری است. (البته اینجا به هیچ‌­وجه در چاله­ی مرزکشی‌­های فرضی اخلاقی یا ایده­ی سراسر توجیه‌گر «بهترین جهان ممکن» لایب­نیتسی نمی­افتیم. می­خواهیم تنها مسئله را واکاوی کنیم تا واکنش­هایی که ممکن است مناسب­تر به نظر برسند را پیدا کنیم.) او مراحل این رشد را به پنج قسمت تقسیم کرد. البته تاکیدی روی لزوم ترتیب یا پله‌­ای بودنشان نداشت. ممکن است همزمان در دو مرحله باشید یا هیچ­گاه از مرحله‌­ی اول گذر نکنید.

در نخستین سطح، «پیوستگی اولیه»، کسانی که دابغفسکی آن­ها را مردم معمولی می­نامد بر اساس دو معیار انگیزش خودخواهانه و نیروهای محیطی پیش رانده می­شوند. برای مثال سربازی که می­گوید «تنها از دستورات پیروی می­کرده» در این دسته قرار می­گیرد. زیاده‌­روی در این پیوستگی در سایکوپث­ها دیده می­شود و پیشوایان نیز غالبا اینگونه­اند. سطح دوم، «ازهم­گسستگی تک­سطحی»، با بحران­هایی افقی همراه است که فقط در یک رویه­ی ساختاری و حسی با پویاییِ خودکار و تسلط جزئیِ خود شخص پردازش می­شوند. این مرحله که معمولا در بلوغ یا سال­های بعد رخ می­دهد افراد را در دوراهی‌هایی قرار می­دهد که ترجیح مشخصی برایش ندارند و اگر موقعیت به اندازه­ی کافی دشوار باشد، ممکن است حتی شخص دچار بحران وجودی شود. نتیجه­ی این مرحله به چالش کشیدن وضع موجود و تعلیمات قبلی است و فرد با گذر کردن از رسوم و انطباق­های اجتماعی، سلسله­مراتبی از ارزش­های انتخاب‌شده‌ی فردی می­سازد و بررسی دقیق و شخصی­اش از دنیا منجر به ایجاد شخصیتی منحصر به فرد می­شود. تعیین‌کننده­ترین قسمت تمام پروسه همین سطح دوم است. چرا که اگر کوچک­ترین تلاشی برای تغییر عادت­هایتان کرده باشید می­دانید دست کشیدن از چیزهایی (مثل پرخوری، هرگونه زیاده‌روی دیگر یا حتی زل زدن به سقف) که می­خواهد سرگرمتان کند یا حواستان را پرت کند آنقدر که ممکن است به نظر برسد آسان نیست. ولی اگر از رسوم قبلی و عادت‌ها رد نشویم، بکر بودن دنیا نابود می­شود.

در مواردی هم قواعد آنقدر دست‌وپاگیر و بی‌اساس هستند که پیروی از آن­ها اساساً غیرممکن می­شود. مثلا بودلیرها در مجموعه کتاب­های «حوادث ناگوار»، در مقابله با بدشانسی‌هایی که می­آورند خود را در حال گذر تدریجی از منطقه‌ی سفید اخلاقی به سمت طیف‌های طوسی‌تر می­یابند. این موضوع در کتاب هفتم، «دهکده­ی شوم»، که بچه‌­ها با سکنه­ای زندگی می‌کنند که با کتاب حجیمی از قوانین (که حتی بعضی از آن­ها با همدیگر تضاد دارند.) حول همه‌ی موضوعات ریز و درشت را خط‌کشی کرده‌اند یا هنگامی که در کتاب بعد مجبور می­شوند (نه برای نجات جانشان) در احتراق یک کارناوال همکاری کنند به وضوح می­رسد. همه­مان باید فرزند رزماری را حمل کنیم و خوردن سیب تمرد بخشی از انسانیت است. (البته که خوردن همه­ی سیب‌ها هم باعث می­شود رودل کنید.)

سه عامل در بالقوه کردن یک شخص برای توسعه­ی فردی و گذر از سطح دوم به سوم موثرند. اولاً بیش­انگیختگی، که در بعضی افراد وجود دارد و به تجربه­ی فیزیولوژیکی شدیدتر بر اثر محرک­های محیطی که به دلیل فزون بودن حساسیت نورون­های مغزی رخ می­دهد گفته می­شود. این بیش­انگیختگی می­تواند در پنج وضعیت: احساسی، ادراکی، روانی-حرکتی، خردمحور یا خیالی رخ دهد. افرادی که این پدیده درشان اتفاق می­افتد معمولا بینش قدرتمندتری نسبت به دنیا دارند چرا که بیشتر و شدیدتر با آن در ارتباطند. دوماً مهارت­ها و استعدادها. سوماً «فاکتور سوم» که اراده­ی شخص برای حرکت به سمت رشد و مستقل شدن است. دابغفسکی می­گوید در سطح دوم فرد میان معیار اول: «غریزه»، معیار دوم: «آموخته­ها» و معیار سوم: «قلبش» یکی را انتخاب می­کند. پس یا مجددا در پیوستگی قبلی استقرار می­یابد، یا به خودکشی و سایکوز می­­­گراید، یا وارد سطح سوم می­شود.

سطح سوم، «ازهم­گسستگی چندسطحی خودانگیز» و سطح چهارم، «ازهم­گسستگی چندسطحی هدفمند» تنها در ارادی بودنشان اختلاف دارند. در این مراحل شخص «احتمال فراتر» را در نظر می­گیرد و رفتار واقع خودش را با ایده­آل­های تصوریافته­اش مقایسه می­کند. سپس متوجه می­شود که به وضوح بعضی انتخاب­ها را به دیگری ترجیح می­دهد و رفتارش از واکنش محض ابتدایی قبلی به طبقه­بندی عمودی مسائل و ارجح دیدن برخی از آن­ها بر اساس تامل آگاهانه­ تغییر می­کند. بسیاری از این انتخاب­ها ممکن است با هنجارهای جامعه منافات داشته باشند، اما این لزوما بد نیست. پیشرفت بسیاری از جوامع مدیون افرادی است که با بررسی دقیق موضوعات نگاه منحصر به فرد خود را به آن­ها افزوده­اند. این که نسخه­ای از دنیا را آن­طور که بایسته و شایسته­اش باشد در ذهن داشته باشید از معدود روش­های تغییر فکرشده و قابل­قبول دنیاست. البته اینجا خوش­بینی دابغفسکی از منطقش سبقت می­گیرد و این سیستم ارزش­دهی ذهنی را موجب ایجاد حس مسئولیتی فراگیر نسبت به آسیب ندیدن افراد دیگر و اجرای عدالت توصیف می­کند، درحالی که حین این پروسه ممکن است هر اتفاقی در بنیان فکری افراد رخ دهد. ساختاری که شکل می­گیرد به هیچ­وجه قابل­پیش­بینی یا برپایه­ی اصول خاصی نیست. احتمالا دابغفسکی فراموش کرده که همان معیارهای خودخواهانه­ی سطح اول در تمام این مراحل همراه افراد می­آید و روی ارزش­گذاری­هایشان تاثیر می­گذارد.

اما در سطح پنجم، «پیوستگی ثانویه»، شخص دوباره به آرامش و یکپارچگی دست می­یابد. با این تفاوت که این بار بر اساس استانداردهای جدیدی که خودش ساخته رفتار می­کند. از مشخصه­های این سطح ابراز خلاقانه­ی فرد در هنری­ست که محدود به چیزی نیست. متعاقباً پیشرفت اجتماعی و فکری بشر از همین خلاقیت­ها ناشی می­شود.

Hellblade: Senua’s Sacrifice

سنوئا دختری است که برای بازگرداندن نامزدش به اعماق جهنم هلهایم سفر می‌کند تا با هل گفتگو کند. در حین سفر با صداهای ناامیدکننده و تمسخرگر درون سرش (ناشی از سایکوزی که از مادرش به‌جا مانده) همراه است که در راهروهای تاریکی که یادآور حبس شدن توسط پدرش هستند هم تنهایش نمی‌گذارند. با تمام این‌ها از سد خدایان توهم‌ساز و آتش‌افروز می‌گذرد و به قعر جهنم می‌رسد. اما در آنجا تنها زمانی از موجودات و صداهای تاریک ذهنش رهایی میابد که مبارزه‌ی تقلایی بی‌ثمر با آنها را وا می‌نهد و آن­ها را به عنوان بخشی از خودش می­پذیرد.

Spec ops the line

داستان گیر کردن افسر فرمانده‌ای در برزخ ذهنی‌اش. وی که برای نجات فرمانده کنراد به دوبی اعزام می‌شود، در فشار حاصل از گیر و دار نبرد تصمیمی اشتباه که منجر به کشته شدن شهروندان غیرنظامی با فسفر سفید می‌شود می‌گیرد. دریافتن این که کنراد مدت‌ها پیش مرده و ماموریت وی تماما بی‌حاصل بوده بر گناهی که بر وجدانش سنگینی می‌کند می‌افزاید. حال می‌توانید انتخاب کنید که خودتان را بکشید، گلوله را به کنراد که نماد توهمتان است شلیک کنید تا با پذیرش اشتباهتان به واقعیت بازگردید، یا دوباره و تا ابد در برزخ ذهنی ناشی از احساس گناهتان در دوبی باقی بمانید،

Black Swan

اثری تاثیرگذار در مورد دختری که تمام عمر قوی سفیدی معصوم بوده. وی برای به کمال رساندن نمایش باله‌اش جرقه­های حدشکنانه‌ی واقعیت را در رفتارش کم دارد، که لازمه‌ی رسیدن به آن طی کردن مسیر دشواری از تقابل و تعامل با قوی سیاه درونی است.

برگردیم به موضوع اصلی. رد شدن از بحران­ها و مشکلات دنیا و حتی رسیدن به پیوستگی ثانویه (یا حتی نیروانا) پایان راه نیست. اولاً که پذیرش تاریکی خودتان قسمت آسان ماجراست. هرکسی، چه از شیوه­ی صحیح چه آسیب‌­زا، نهایتا با خودش کنار می­آید، حتی اگر خرده‌های به‌جا مانده از حائلش غشای مغزش را ملتهب کرده باشند. اما بخش مهم­تر و چالش‌برانگیزتر، چگونگی مواجهه با سیاهی افراد دیگر، و همچنین رنجی که پیوسته و بدون دلیلی مشخص از طبیعت بهمان وارد می­شود (همچون بلایای طبیعی، بیماری­ها و فرسودگی ناشی از کهنسالی) است. دکتر لکتر در اقتباس سریالی هنیبال: «انتخاب­های خدا برای تحمیل رنج به اندازه­ی کافی برایمان رضایت­بخش نیستند. قابل فهم هم نیستند، مگر این که معصومیت آزارش دهد.» چرا که ما بازیچه­ی قدرت­های بزرگ­تریم و تنها شانسی که برای جلو زدن از ویرانگری آن‌ها داریم فهمیدنشان است. حتی فهمیدن غیرمستقیم، یا پیش­بینی واکنششان به رفتارهایمان در راستای تعامل بهتر با آن‌ها.

متاسفانه این فهمیدن و هرگونه نزدیکی به دنیا در موارد کثیری انسان‌ها را آزرده می‌کند، انگار که سوختن نتیجه‌ی اجتناب‌ناپذیر نزدیک شدن به آتش شعله‌ور زندگی‌ست. اما چرا اشتراک انسانی در این تجربیات منجر به همبستگی بشریت نشده است؟ توبیس فورگه (از گروه گوست): «واحد شوید، چرا که لوسیفر [هم] فرزند [خدا] است.» اگر شبیه بودن آدم‌ها به طبیعت و حرکت در راهی که حیات بهمان نشان می‌دهد و پیدا کردن و انتخاب معیارها و باورهای جهان‌شمول هدف نهایی زندگی باشد، و دنیا سرشار از کاستی و بدطینتی‌ست یا حداقل این به وضوح بخشی از آن است، چرا وارد شدن ویژگی‌های منفی محیط را در آدم‌های دیگر نمی‌پذیریم؟ حد و مرزها.


معیارهای پلیدی

هرکس محدوده‌ای برای اعتباردهی به دخالت افراد در امور دارد. مثلا ممکن است سنگ زدن به پرنده‌ها بنا به بازیگوشی کودکان از دید شخصی جایز باشد، اما فرد جمعیت‌ستیز دیگری با توجه به افول آن کودک در نردبان اعتبارسنجی اخلاقی کیفر قصاص یا معدوم شدن را برایش شایسته بشمارد. موارد دیگری وجود دارند که قضاوت در موردشان به این سادگی نیست. مثلا در قحطی چین (1959-1961)، هولومودور (قحطی شوروی 1932-1933) یا حتی قحطی سال 1917-1919 در ایران موارد عدیده‌ای از آدم‌خواری گزارش شده است. چطور می‌توان کسی که در چنان شرایطی قرار گرفته را قضاوت کرد؟ «تیموتی اسنایدر» در کتاب «خون‌زارها» می‌نویسد: «انسان‌های خوب اول مردند. آن‌هایی که از دزدی یا خودفروشی امتناع کردند مردند. آن‌هایی که به دیگران غذا دادند مردند. آن‌هایی که از خوردن اجساد خودداری کردند مردند. آن‌هایی که از کشتن بنی‌آدم صرف نظر کردند مردند. والدینی که مقابل هم‌نوع‌خواری مقاومت کردند قبل از مرگ فرزندانشان مردند.» این موضوع آنقدر علنی بود که شوروی اعلامیه‌هایی نصب می‌کرد که رویشان نوشته بود: «خوردن فرزندانتان عملی وحشیانه است.»

شاید محکوم کردن افرادی که بر اثر اضطرار دست به اعمال وحشیانه می‌زنند سخت نباشد، اما چه کسی مقیاس وحشیانه یا نکوهیده بودن عمل را در مقایسه با شرایط و نتایج آن می‌سنجد؟ مثلا در وب‌ناول «Worm» «اکورد» برای اجرای نقشه‌ی پایان دادن به گرسنگی در جهان، ابتدا تبدیل به شروری می‌شود که تشکیلات جرم‌خیزی را رهبری می‌کند. یا برعکس، وقتی آلمان‌ها مدعی منطقه‌ی آلمان‌نشین سودتنلند که بخش اعظمی از مواضع، استحکامات و برتری جغرافیایی‌ چک‌ها در آن قرار داشت شدند، فرانسه و بریتانیا (بدون نماینده‌ای از خود چک) منطقه را تسلیم آلمان کردند. چرا که امیدوار بودند با ارضاء طمع هیتلر بتوانند وی را رام کنند. اما همین سرآغازی برای ویرانی‌ها و قتل و غارت بی‌محابای نازی‌ها شد. پس لحاظ کردن انحطاطی که بهتان وارد می‌شود و باید از چشمه‌ی همیشه جوشان وجودتان خارج شود کافی نیست، باید این آلودگی را در چشمه‌ی دیگران هم ببینید و احتیاط کنید.

اینجا مسئله نه مبارزه‌ی همه‌جانبه با سیاهی‌ست نه پذیرش، بلکه مراقبت است. همچون طفل بدسگالی که به قتل نمی‌رسانیدش، لیاقت آب‌نبات را هم ندارد. اما بر سرش می‌کوبید که پررو و دریده نشود. چه بسا در مواردی که درست هدایت شود بتوان برایش کاربردهایی هم پیدا کرد. مثلا قحطی چین که از شکست برنامه‌ی «یک گام بزرگ به جلو» به وجود آمد ناشی از مدیریت ضعیف و دانش پائین بود. در بخشی از این برنامه مائو گنجشک‌ها را دشمن خلق چین معرفی کرد و همه کمر به کشتن آن‌ها بستند (این ماجرا می‌تواند قلب هر شاعری را به درد ‌آورد)، بعدتر مشخص شد آن‌ها -به جز محصولات و غلات- ملخ‌ها را نیز می‌خوردند، پس دوباره شروع به واردات گنجشک کردند. اما قحطی شوروی عمدی و بخشی از موفقیت برنامه‌ی پنج‌ساله‌ی استالین بود که (جدا از نسل‌کشی کولاک‌ها و طبقه‌ی کشاورز) به صنعتی شدن شوروی کمک شایانی کرد. اولاً آیا قربانی کردن میلیون‌ها انسان برای بهبود سطح زندگی دیگران توجیه‌پذیر است؟ شاید نه، اما حداقل هدایت جریان مصیبت منجر به نتایج رضایت‌بخش برای دیگران شد، بر خلاف اتفاقی که از روی بی‌برنامگی در چین رخ داد. در ثانی استالین و دیگر مسئولان کشوری شوروی چند درصد در تصمیم هرکدام از شهروندان به کشتار و تغذیه از انسان‌های دیگر سهیم و مقصر بودند؟

دسته‌ای از افراد نفس عمل پلید و شرارت‌آمیز را مطلقا محکوم می‌کنند. کاری هم به مقیاس، نتایج یا عوامل موثر بر آن ندارند. عمل آدم‌خواری در چشم این افراد به اندازه‌ی ایجاد خود قحطی مذموم است. یا حتی پا را فراتر می‌گذارند و ترمیم حیات را آنقدر واجب می‌دانند که در قسمت آخر انیمه‌ی مانستر دکتر تنما دوباره مغز قاتل زنجیره‌ای را جراحی می‌کند. اما ساده‌لوحانه است اگر بخواهیم از کار ارباب «ازریل» در کتاب‌های «نیروی اهریمنی‌اش» که برای شکست ایزدی خبیث با جدا کردن روح پسر کوچکی از بدنش او را عملاً به قتل می‌رساند خرده بگیریم. گاهی آلوده کردن دستانمان برای انجام پلیدی‌ای که در بلندمدت منفعت بیشتری دارد یا از ویرانی‌های عظیم‌تری جلوگیری می‌کند نه‌تنها اجتناب‌ناپذیر است، بلکه حیاتی و نوعی فداکاری‌ست.

حتی تاثیر همین صنعتی شدن شوروی در جنگ با آلمان نازی که خطوط دفاعی کشورها را مثل کره‌ی صبحانه می‌درید و در جبهه‌ها به پیش می‌راند دیده می‌شود. پیروزی شوروی در استالینگراد و برگرداندن ورق جنگ تنها به گسیل کردن سربازان همچون گوشت قربانی به میدان نبرد محدود نمی‌شد. تولید فراوان اسلحه، چه توسط میهن‌پرستان چه با کار اجباری از محکومین سیاسی (که ده درصد جمعیت شوروی را تشکیل می‌دادند)، تمام روسیه را تبدیل به پادگانی تا دندان مسلح کرد. اما حتی اگر هدفتان شکست قدرتی ویران‌کننده و عالم‌سوز باشد، وسیله‌تان توجیه نمی‌شود. نمی‌شود به کسی که از ابزارهای سفله استفاده می‌کند اعتماد کرد که آنها را برای اهداف دیگر به کار نبرد. شاید واقعا مرزی برایش وجود ندارد و لیاقت رسیدن به منفعت عملش را هم نداشته باشد. همانطور که بعد از تثبیت کشور و قوایش پس از جنگ، انقلاب مجارستان، پراگ و لهستان را در بلوک شرق سرکوب و هر جنبشی را قلع و قم کرد.

سرآغاز را بنیادین (و ذاتی) برشمردن، و موجودات را ناچیز [و غیرحقیقی] برشمردن، انباشتن [معلومات] را ناکافی دانستن، و در سکون و قطع تعلق و در روحانیات و نور [و معرفت] سکنی گزیدن، همه در تعلیم دائویی است...مبنای این تعلیم بر نیستی سرمدی است که حاکم است بر «والاترین وحدت». این تعلیم در ظاهر بر جانب نرمی، ضعف، افتادگی و پستی گرفتن است و در باطن بر جانب تهی، خلاء و بی‌آزاری به موجودات... «لائودان» می‌گوید: «با دانستن [جنبه‌ی] مذکر آن، و با مراقبت بر [جنبه‌ی] مونث آن، جویبار جهان شوند. با دانستن [جنبه‌ی] سپید [و روشن] آن، و با مراقبت بر [جنبه‌ی] سیاه [و تیره‌ی] آن، مقتدای جهان شوند.» –دفتر جوانگ‌دزی، ترجمه‌ی اسماعیل رادپور

پس این که پیش‌بینی کنید که هدف تنها پس گرفتن سودتنلند و ایجاد رفاه برای شهروندان آلمانی‌ست یا تسخیر جهان و پالایش نژادی آن، چیزی‌ست که باید روی ترازوی شخصی خودتان بسنجید. در این خصوص رو بودن انگیزه‌ها و همچنین در نظر گرفتن بدترین و خودخواهانه‌ترین احتمال همیشه کمک می‌کند که از امید بی‌جا و واهی دور بمانید. اما باید خوش‌خیال باشید که فکر کنید کسی می‌گذارد وضوح اهدافش تبدیل به مانعی در عملیات انفرادی‌اش برای دستیابی به خواسته‌اش شوند. حفاظت اطلاعات برای پیش راندن روند زیاده‌طلبی، امری خطیر، تعیین‌کننده و حتی ضروری است. آیا این که ما به ضلالت احتمالی در ذهن دیگران دسترسی نداریم این اجازه را بهمان می‌دهد که در آن نفوذ و آن را دستکاری کنیم یا ذهن معبد مقدسی است که شایسته نیست با مایعات دوده‌زده‌ی تکنولوژی آلوده شود؟ اصلا برای نابودی خود سیاهی تا کجا می‌توانیم پیش برویم؟ در رمان علمی‌تخیلی "انتهای رنگین‌کمان" دانشمندی برای مقابله با فرقه‌ها و تروریست‌هایی که در آینده‌ای نزدیک به سلاح اتمی مجهز شده‌اند، ویروسی برای کنترل ذهنی جمعیت می‌سازد و برای اصلاح کژی‌های ذهن خودآگاه اختیار آن را به‌کلی از مالکانش سلب می‌کند. هانا آرنت به جهان مشترکی که از فضای آزاد ارتباط میان‌انسانی به وجود می‌آید معتقد بود، که گفتگو در آن به مثابه اندیشیدن است. در نتیجه با کدر شدن مکالمات و پنهان‌کاری تفکر پایان می‌پذیرد. بنابراین نمی‌توانیم به شر فکر کنیم یا با آن مقابله کنیم.

افراطی بودن این عمل برای توصیه‌نشدنی بودنش کافی‌ست. راه خلاصی از نیروهای متخاصم طبیعت حذف کردنشان نیست. خشکاندن ریشه‌های تاریکی فکری است که بذرهای اولیه‌اش هم نمناک و پوسیده است، چرا که با این عمل درخت زندگی را هم عقیم و بی‌حاصل می‌کنید. موضوع دقیقا برعکس است، تاریکی تنها زمانی می‌تواند بهتان آسیب بزند که بازوهایش در خفا مکتوم بمانند و خوف را در کالبد پوکتان بدوانند. موازنه‌ی قدرت در جهان جز تلنبار شدن بی‌رویه‌ی سلاح‌های ویرانگری که نابود کردن بالقوه‌ی کل حیات شناخته‌شده را در کسری از ثانیه ممکن می‌کنند چه فایده‌ای داشته است؟ شاید اگر تکاپوی این مجادله‌جویی‌ها هربار به منصه‌ی ظهور می‌رسید و تدریجا تخلیه می‌شد حالا جهان در جهت بهتری قرار داشت. شاید هم ماشین مخاصمه‌جویی بشری هربار از طریق تک‌تک افرادش تغذیه‌ می‌شود و حتی با چندین جنگ جهانی دیگر راه فراری برای اجتناب از ستیزه‌هایمان نداشته باشیم. به همین دلیل است که بهتر است قبل از حجیم شدن گلوله‌ی برفی نفرت و برای جلوگیری از ایجاد بهمنی ویرانگر، آن را در جهت‌دهی به دانه‌های برف اولیه مهارکنیم. (همانطور که آدورنو معتقد بود مشکلات جامعه‌شناختی ریشه‌های روانشناسانه دارند.) اما نه به این صورت که در فردیت و سلیقه‌های شخصی افراد دخالت کنیم و آن را گزینشی نمائیم.

«ما اندک سرخوشان» داستان افرادی است که در دنیایی رتروفیوچریستیک، سعی می‌کنند با گذراندن عمر در خشنودی آغشته به دراگ از واقعیت فرار کنند. شما باید با دیگر ساکنان وهم‌زده‌ی انگلستان بدیل در دهه‌ی 70 هم‌زیستی کنید و در نهایت تصمیم به سازشی آلایشی یا فراری فرسایشی بگیرید.

مشکل غلبه‌ی همیشگی خودخواهی در تعادل نش و فردگرایی نیست. این‌ها فقط عواملی هستند که باید همیشه لحاظ کنیم. در «مسئله‌ی تراموا» که یکی از شناخته‌شده‌ترین قیاس‌های دوحدی است، باید بین کشیدن اهرمی که واگن برقیِ ازکنترل‌خارج‌شده را به سمت یک‌نفر هدایت می‌کند یا نکشیدن آن و رد شدن واگن از روی پنج‌نفر یکی را انتخاب کرد. در آزمایشی روی 147نفر، 133نفر از شرکت‌کنندگان مسیر فایده‌گرایی کلاسیک که از شاخه‌های پیامدگرایی است و به نتیجه‌ی اعمال اهمیت می‌دهد را برگزیدند و اهرم را کشیدند. طرف مقابل این دیدگاه فلسفی، وظیفه‌گرایی است که نفس عمل بد را نکوهیده می‌داند، پس ترجیح می‌دهد در موضوع دخالت نکند و شراکتی در مرگ آن یک نفر نداشته باشد. (البته از نگاه برخی وظیفه‌گرایان حضور فرد در موقعیت وی را موظف به تاثیرگذاری می‌کند.) الکترودهای متصل به سر آن‌هایی که حاضر به مرگ 5 نفر شدند نشان می‌داد که حین آزمایش بخش‌هایی از مغزشان که به سیستم عصبی خودکار و احساسات هیجانی مرتبط هستند فعال‌تر از دیگران بوده. به عبارتی خونسردی و حساب‌گری در این موقعیت‌ها می‌تواند در تصمیم‌گیری موثر باشد.

اما این آزمون برای باز کردن و مشاهده‌ی اتصالات مغزی انسان‌ها کافی نیست. چرا که در آن افراد شخصاً در موضوع دخیل نیستند. در یک آمارگیری که برای بررسی جهت‌گیری افراد در این مسئله طراحی شده بود، مشخص شد که در صورتی که شخص فامیل درجه‌یک باشد، تنها 34.3% حاضر به کشیدن اهرم می‌شوند. یا مثلا درحالی که 50% از افرادی که در رابطه نبودند گفتند حاضر به کشیدن اهرم و قربانی کردن زوج فرضی خود هستند، فقط 24.8% از افرادی که رابطه داشتند حاضر به کشیدن اهرم و کشته شدن زوجشان بودند. در ضمن قرار گرفتن در موقعیت در زندگی واقعی موضوع کاملاً متفاوتی از نظرپردازی ایثارگرایانه یا شجاعانه در پرسش‌نامه‌هاست. در آزمایش موش‌ها 66% فرضاً دکمه‌ی انحراف شوک الکتریکی به تنها یک موش را فشار می‌دهند، اما وقتی موش‌ها را می‌بینند 84% حاضر به این کار می‌شوند. وقتی کسی جای جیغ‌های یک موش بی‌ارزش با صورت مضطرب عشق زندگی‌اش مواجه شود، حاضر به رد شدن قطار از صد نفر و تبدیل ریل قطار به چرخ‌گوشت انسانی نیز خواهد شد.

در Fable III برخی بازیکنان به دلیل این که بعدا قادر خواهند بود با الیس ازدواج کنند، حاضر به قربانی کردن روستایی‌های معترض می‌شوند. همانطور که یکی از یوزرها می‌نویسد: «هیچ امتیاز مثبت یا منفی‌ای ثبت نمی‌شود و الیس از همه‌ی بانوان دیگر البیون خوشگل‌تر است.»

در مواردی که احساسات شدید جزئی از موضوع نباشند، عوامل موثر در چنین تصمیم‌هایی حتی پیچیده‌تر می‌شوند. مشرب فردی، قراین موقعیت، میراث تکاملی، مدیریت برداشت، وضعیت احساسی، میزان ناشناسی و دامن‌گیر شدن عواقب، آسیب‌های مغزی و روانی و صدها عامل دیگر در چنین تصمیم‌هایی تاثیرگذارند. برای همین است که وقتی همان مسئله، تنها با جزئیات متفاوت عرضه می‌شود، نظر افراد به کلی تغییر می‌کند. مثلا در شرایط «مرد چاق» شخص روی یک پل بالای ریل قرار دارد و تنها راه جلوگیری از پیشروی قطار و له شدن آن پنج نفر پرت کردن مردی چاق که برحسب اتفاق کنارش ایستاده جلوی قطار است. این، برای گروهی از افراد، موضوع را به‌کلی عوض می‌کند. حال اگر آن مرد چاق همان شروری باشد که آن پنج نفر را به ریل گره زده چه؟ اگر شما پزشکی باشید که برای نجات جان پنج نفر در روستایتان، به اعضای بدن یک مسافر جوان و سالم نیاز داشته باشید چه؟ پس عامل به‌وجودآورنده‌ی شر لزوماً سرمنشاء شرورانه‌ای ندارد. افراد نظام ذهنی خود و تمایلاتشان را، چه ناشی از انعکاس پدیده‌ای قبلی باشد چه در راستای رسیدن به آرمانی جدید، با موقعیت وفق می‌دهند و تصمیماتشان را می‌گیرند.

یک مطالعه نشان می‌دهد 69.9% از فیلسوف‌های مورد بررسی اهرم را فشار می‌دهند، 8% فشار نمی‌دهند و 24% انتخابی ندارند.

طبیعی است که فکر کنید وقتی این اسلوب چنین پیچیده و ناملموس و کثرت‌پذیر است، موجودات محدودی چون انسان‌ها حق قضاوت دیگران در آن را به خود ندهند. اما انسان‌ها بی‌شرم‌تر از آن هستند که حق چیزی را از خود سلب کنند. در سال 1841، وقتی در یکی از قایق‌های نجات کشتی‌ یواس‌اس ویلیم براون که غرق شده بود، 74 نفر در قایقی با ظرفیت 60 نفر جا گرفته بودند، ملوان «هلمز» از طرف معاون ناخدا «رودز» مامور به آب انداختن 14 نفر شد، پس برحسب رسوماتی که در آن زمان افراد را رده‌گذاری می‌کرد مردهای مجرد را به آب انداختند. دادگاه، با شکایت بازماندگانی که به خشکی رسیده بودند، ملوان (و نه معاون ناخدا) را مجرم شناخته و به شش ماه حبس محکوم کرد. شاید به نظر بیاید که کار خدمه‌ی کشتی غیرانسانی بوده است. اما اگر قتل عمد اشتباه باشد، کار درست چیست؟

گارت هاردین، بوم‌شناس و فیلسوف، در استعاره‌ی اخلاقیات قایق نجاتش که بر اساس همین مسائل طراحی شده، سوالاتی از جمله تعیین میزان محق بودن در دریغ کردن غذا، به آب انداختن یا هم‌نوع‌خواری از کسانی که رو به احتضار هستند برای حفظ منابع یا باز کردن جا برای مسافران دیگر طرح می‌کند. این‌ها اتفاقاتی هستند که هرروزه در مقیاس‌های گوناگون در دنیا با آن‌ها مواجه می‌شویم. این مسائل فرضی زمانی جدی‌تر می‌شوند که در مسائل کلانی مانند محیط‌زیست، توزیع منابع، آزمایش‌های انسانی، سقط جنین و حریم خصوصی مصداق پیدا می‌کنند. در فیلم اسپانیایی حفره، افراد در زندانی طبقاتی قرار گرفته‌اند که غذای هرروزشان روی سکویی از بالاترین طبقه به سمت طبقات پائینی می‌رود. زیاده‌روی طبقات بالا در مصرف، پائینی‌ها را به وحشیانه‌ترین اعمال وا می‌دارد. باید ساده‌لوح یا صمٌ بکمٌ عمی بود که فکر کرد پاسخ بی‌طرفانه، قطعی و صحیح برای هرکدام از مسائلی که پیش می‌آید قابل پیدا کردن است، یا اصلا وجود دارد. درواقع قسمت اعظمی از موضوع هم همین است. به قول هیوم پسندیده بودن یا ناپسند بودن، امور قراردادی و بسته به مقتضیات زمان و مکان هر طایفه است. او معتقد است که گزاره‌هایی که ناظر به امر واقع هستند، هیچگاه قادر به استخراج گزاره‌ای ارزشی نیستند که برپایه‌ی منطق باشند. درواقع ارتباطی بین «هست» و «باید باشد» وجود ندارد. زیبایی و زشتی صرفاً اموری ذهنی هستند که در جهان واقعی وجود ندارند. آن‌ها ریشه در عواطف و احساساتی دارند که سعی در گرفتن نتیجه‌ای کلی از خیل جزئیات می‌کند. هنگامی که افراد دست به عملی می‌زنند، بر اثر شباهت، مجاورت و علل و معلولاتِ آن عمل نیروی حیاتش را به افراد واجد شرایط منتقل می‌کنند، این نیرو می‌تواند تبدیل به برداشت یا تاثری چنان قوی شود که آن‌ها عملا اشتیاق منجر به عمل را حس کنند.

ما بر اساس نوعی از همزادپنداری و برداشتمان از خلق‌وخوی روانی‌ای که تمایل به حس کردن یک یا ترکیبی از احساسات را دارد، غرور یا حقارت، عشق یا نفرتمان را به آن فرد یا عمل نسبت می‌دهیم. درواقع صحه‌گذاری یا ضدیت احساس ما با یک مشخصه‌ی شخصیتی است که بینش اخلاقی ما را می‌سازد. همچنین تعدد وجود نوعی از این بینش در دیگران روی نظرمان به اعمال افراد تاثیر می‌گذارد و ممکن است ازشان شرمگین و دلزده شویم یا بهشان افتخار کنیم. هیوم لازمه‌ی همکاری غیرشخصی موفق را انتخاب مشخصه‌هایی که آن‌ها را ارزش‌های مصنوعی می‌خواند می‌داند. نوع‌دوستی، شفقت و ملایمت از دید وی از جمله مشخصه‌هایی هستند که برای جامعه هم مفیدند. تمام این‌ها در صورتی موثقند که واقعا به جامعه و صلاح آن اهمیت دهید. اینجاست که ضعف شمردن شفقت، سنت‌شکنی و بی‌اعتمادی نیچه به جامعه و هرگونه اخلاق سنتی، چه منطقی چه حسی وارد می‌شود. پس از آن هم ساختارشکنی فلسفه‌ی پست‌مدرن می‌آید و چیزی از کاسه و کوزه‌ی فیلسوفان قبلی باقی نمی‌گذارد.


جدا شدن یا اتصال؟

پس هدف از تالیف این حجم از مطلب چه بوده؟ اینجا هم مانند حالت درونی، ابتدا کثرت آراء و نیروهای متضاد را می‌پذیریم. که افرادی هرچند قلیل وجود دارند که حاضرند له شدن پنج نفر را ببینند و واگن را به سمت یک‌نفر منحرف نکنند، و کارشان در ذهنشان توجیه‌پذیر باشد. (مثلا تعصب تفریطی داشته باشند، حامی کم شدن جمعیت باشند یا خود ذات شرارت را دوست داشته باشند، شاید به این دلیل که خود را آینه‌ای در مقابل بلایای نازله‌ی دنیا می‌بینند.) همین افراد هستند که، بنا به فرآیندهای درهم‌تنیده‌ای که به سمت پیدا کردن این نگرش مایلشان کرده، جامعه را پویا و غیرقابل پیش‌بینی می‌کنند. درواقع آدم‌هایی که با شما اختلاف‌نظر دارند تا وقتی که نظرشان را در چشمتان فرو نکنند، بسیار زلال‌تر از چشمه‌ها و چاه‌های ضلال ناآگاهی، عدم پذیرش و دگمیّت یا پافشاری بر باورهای احمقانه هستند. اما اگر همان آدم‌ها قدرتش را داشته باشند، موضوع تماماً فرق می‌کند. هیچکس نمی‌تواند جلوی جولان دادنشان روی حقوق دیگران را بگیرد. چرا که در نهایت هیچکدام از چیزهایی که گفته می‌شوند به‌تنهایی اهمیت چندانی ندارند، بلکه فقط چیزهایی که اتفاق می‌افتند مهمند. حال آیا با رد شدن از تمام مرزهای اخلاقی، شایسته این است که به تمایلات حیوانی اولیه تقلیل یابیم و تنها بنا را بر بقا و کله‌شقی بگذاریم؟

درواقع این که ریشه‌های ماهیت و دلیل وجودیتان را پیدا کنید، گرچه به آن ارزشی نمی‌دهد، اما آن را بی‌ارزش نیز نمی‌کند. شما می‌فهمید که دوست دارید دنیا را در چه وضعیتی ببینید. صلح جهانی، گل‌راه‌های طبیعی و آب‌تنی در رودخانه، آتش گرفتن و خاکستر شدن بشر، ربات‌های خانگی و انسان‌های تنبل یا هر تصویر دیگری که ممکن است راضی‌تان کند. شما نه آن هیولای افسارگسیخته‌ای هستید که هابز می‌گفت جامعه باید رامش کند، نه ابرانسانی که نیچه می‌گفت از بی‌معنایی زندگی دلگیر نمی‌شود و با خلق معنا و زیبایی به رضایت و وجودیتی بی‌نهایت دست می‌یابد. شما عملا قطره‌ای هستید که شاید بتواند علی‌رغم موج‌های عظیم و تاثیرات جذر و مد، به سمتی که می‌خواهد برود. با توجه به این که ما اغلب ابتدا عمل می‌کنیم، بعد آن را توجیه می‌کنیم (حتی اگر این موضوع را اعتراف نکنیم.) باور داشتن به مسیر انتخابی خود امری دشوار است. با این حال شاید آنقدر جسور (یا گستاخ) باشید که بخواهید قطره‌های دیگر را هم به جهت حرکت خودتان مایل کنید. با توجه به فشارهای نابه‌جای زیادی که جامعه بر اثر ناکارآمدی به افراد وارد می‌کند، هرچقدر هم که بلندپروازانه باشد، قابل درک است که بخواهید بخشی از آن را طوری به آن برگردانید که کلیتش در جهتی با فرسایش کمتر قرار بگیرد.

اما نه آنقدر افراطی که چون بندهای «دث‌کور»ی که تصور می‌کنند جرثومه‌ای از پلیدی‌ هستند و از اعماق جهنم مشغول پراکنش حقیقت منزجرکننده‌ی هستی می‌باشند رفتار کنید. اگر فردی ادعا میکند خواسته‌اش بریدن زبان بی‌گناهانی‌ست که دنیا را با ایده‌های آرمان­شهرانه‌شان پر می‌کنند، بد نیست او را به گردشی در طبیعت تشویق کنید. (البته در صورتی که هدفش خلاص شدن از شر جسدهایی که قطع عضوشان کرده نباشد.) چرا که وقتی آب به اندازه‌ی کافی از یک مجرا عبور می‌کند، آن را نرم و پرانحنا می‌کند. وقتی که می‌دانید رنج چگونه تولید می‌شود و کجا سکنی می‌گزیند، درگیر آن نمی‌شوید، از آن نمی‌ترسید و زمین‌گیرتان نمی‌کند. این به نوعی افراد را قوی‌تر می‌کند، حداقل از این لحاظ که با همدیگر راحت‌تر و صریح‌تر برخورد می‌کنند. اما برای این که امور از تعادل خارج نشوند، بد نیست سعی کنید میزان آمدوشد رنج را محاسبه کنید. عده‌ای این کار را براساس بانک اخلاقی ذهنی خود انجام می‌دهند. به این صورت که با انجام کارهای نیک و مفید به حساب خود واریز می‌کنند و با بدطینتی یا تسلیم شدن برابر عفریت درونی از آن کم می‌کنند. مفهوم «خودترخیصی» از همینجا می‌آید، افرادی که اخیراً دست به کارهای نیک بیشتری زده‌اند، احتمال این که به خود اجازه‌ی غرق شدن در لذات زودگذر یا مخرب را بدهند بیشتر است. به دلیل سیستم معیوب ذهنی ما، ممکن است بعد از خوردن یک نوشابه‌ی رژیمی به خود اجازه‌ی تناول یک وعده فست‌فود چرب را بدهیم. یا مثلا یک هفته سیگار نکشیدن مجوزی برای کشیدن آتی آن تلقی شود. اینجا هم اولین و مهم‌ترین فاکتور که باید مورد توجه قرار گیرد، آگاهی از تصویر بزرگ‌تر در تصمیم‌های کوچک است.

این موضوع به خوبی در «شکاف تفهیم» دیده می‌شود. این کژروی شناختی به این صورت رخ می‌دهد که افراد وقتی در حالت سرد یا آرام و کلی‌نگر خود که از قشر مغزی استفاده‌ی بیشتری می‌کند قرار دارند، تاثیرات تمایلات اندرونی خود در حالت گرم یا غریزی را دست‌کم می‌گیرند و بالعکس. یعنی هنگامی که طرح‌ریزی دقیقی برای ساخت گالری نقاشی‌های بعدی خود می‌کنید، تمایل غلبه‌ناپذیر و وقت‌گیر خود برای پرسه زدن بی‌هدف را نادیده می‌گیرید. یا هنگامی که دارید بی‌وقفه آدامس می‌جوید، ممکن است یادتان برود چه برنامه‌ریزی‌ای برای دندان‌هایتان داشته‌اید. این شکاف می‌تواند آینده‌نگرانه با معطوف به ماسبق باشد، همچنین می‌تواند میان دو فرد که در وضعیت متفاوتی قرار دارند رخ دهد. از این شکاف در تبلیغات محصول به‌وفور استفاده می‌شود و ما بی‌اختیار در دامش می‌افتیم. این نشان می‌دهد که پیش‌بینی احساسی خودمان هم گاهی برایمان سخت است، چه برسد به دیگران.

نکته‌ی مهم دیگر در مورد استفاده از بانک اخلاقی، هدایت هوشمندانه‌ی جریان آزار و لطف است. به این صورت که فقط تحت‌تاثیر عوامل خارجی نباشیم و با چشم بازتری کارهایمان را انجام دهیم. اگر تنها انعکاس معکوس، یا برعکس آن، تقلیدی از دنیای خارج باشیم یا کارهایمان را تنها بر اثر بی‌قراری‌ای که از انفعال بهمان دست می‌دهد انجام دهیم، اسیر امور کنترل‌نشده و میان‌تهی فراوانی می‌شویم. با استفاده از سیستم ثبت ذهنی کارهایمان، حتی اگر دسته‌بندیشان تنها برپایه‌ی معیارهای ساختگی خودمان باشد، می‌توانیم بسیاری از اموراتمان را تسهیل کنیم و از اتلاف انرژی بر اثر تکرار اشتباهات پیشگیری کنیم، یا حداقل آن را با پادعملش خنثی کنیم. برای اعمال و برون‌ریزی همین سیستم در دنیای خارج، باید اول از همه این را در نظر بگیریم که سیاهی به‌طور یکنواخت در دنیا توزیع نشده است. می‌دانیم در جهان عده‌ی زیادی غرق لذت بوده و عده‌ای دائما و غالبا رنج کشیده‌اند، به همین دلیل است که بهتر است بانک اخلاقی دیگران را هم در نظر گرفت و سعی کرد با تراکنش‌های خود حساب بقیه را بالانس کرد. دقت کنید که در این امر، اگر می‌خواهید آگاهانه در سازکار توزیع دخالت کنید، بهتر است رابین هودی برای تمام منابع باشید، نه فقط طلاهای داروغه. گرچه اینجا نیز دوباره بحث قدرت و تعیین میزان محق بودن در دخالت مطرح می‌شود.

در بسیاری از بازی‌های ویدئویی سیستم شهرت، شرافت یا افتخار وجود دارد که با اعمالتان در دنیای بازی تغییر می‌کند. نوار اینفیمس، پثلجیک، رددد در دسته‌ای از آن‌ها این تنها برای پیگیری خود و محک زدنتان است و تاثیر ملموسی در تجربه‌تان نمی‌گذارد، اما در برخی از آن‌ها بدنامی سبب حمله‌ی مردم یا پلیس بهتان می‌شود، برخی دیالوگ‌ها را از دست می‌دهید، یا در طرف دیگر آن از مزایای خوشنامی بهره‌مند می‌شوید. پیاده کردن چنین سیستمی در بطن پیچیدگی دنیای واقعی تقریبا محال است. مشکل اساسی نحوه‌ی تعیین و امتیازدهی به کارهاست، مشکل بعدی نحوه‌ی نظارت بر اعمالی است که قرار است تشویق یا توبیخ شوند. حتی اگر منصفانه‌ترین مرامنامه‌ی بشری با نظر به تعادل میان انسان و حیوان و طبیعت به همراه نگاهی به انگیزاندن قوه‌ی پیشرونده‌ی حیات را پیدا کنیم، بدون دخالت و رویت جزئی‌ترین و شخصی‌ترین اطلاعات و لحظات زندگی افراد نمی‌توانیم آن را پیاده کنیم. انتقادات اساسی وارده به سیستم ملی شهرت جبهه‌ی کمونیست چین به نام «سیستم اعتبار اجتماعی» که از سال 2009 به صورت آزمایشی و در سال 2014 به صورت رسمی شروع به کار کرده است، همین‌هاست. این سیستم با استفاده از شناسایی چهره، پردازش کلان‌داده‌ها و هوش مصنوعی در ابتدا به کارهایی مانند دغل‌کاری اقتصادی و از اواخر 2019 به گوش دادن موسیقی با صدای گوش‌خراش، رد نشدن از خط عابر و تفکیک زباله‌ی ناموفق امتیاز منفی می‌دهد.

همانطور که قابل پیش‌بینی هم هست، این سیستم تدریجا به سمت تمامیت‌خواه شدن بیشتر پیش می‌رود. مثلا حتی به حاضر نشدن در رستوران یا هتل رزروشده امتیاز منفی می‌دهد یا با دادن امتیاز مثبت به فعالیت‌های خیریه‌ای، اهدای خون و سرویس‌های اجتماعی داوطلبانه ماهیت آن‌ها را تغییر می‌دهد. مصنوعی شدن رفتارها و همچنین سقوط برپایه‌ی برداشت‌های اشتباه انسانی در سیستم امتیازدهی رفتاری اجتماعی در قسمت nosedive سریال بلک‌میرور دیده می‌شود. خودداری از فروش بلیط به افرادی که در لیست سیاه قرار می‌گیرند تنها بخش کوچکی از محدودیت‌های اجتماعی ایجاد‌شده است. خودداری از ثبت‌نام کودکان از همه‌جا بی‌خبر افراد «غیرقابل‌اعتماد» در مدارس خصوصی به‌وضوح ناعادلانه است، اما بدتر از آن نقض علنی حریم خصوصی با نمایش عمومی برخی اطلاعات شخصی این افراد در مانیتورهای شهری، سینماها و اینترنت است. (گاهاً دوستان شما هنگام تماس گرفتن به شماره‌تان به جای بوق انتظار پیغامی مبنی بر تبه‌کار بودنتان دریافت می‌کنند.) عدم استخدام افرادی که در لیست سیاه هستند عملا آن‌ها را به برده‌ای برای خدمات اجتماعی تبدیل می‌کند تا کارنامه‌ی خود را سفید کنند. در طرف دیگر افراد «معتمد» با کاهش زمان انتظار در بیمارستان‌ها، ادارات و داشتن الویت بالاتر برای استخدام، حق دیگران را ضایع می‌کنند.

هنگامی که دنه‌تور به گندالف در مورد استفاده از قدرت حلقه برای مقابله با ارک‌ها می‌گوید، گندالف پاسخ می‌دهد: «اگر این شئ را دریافت می‌کردی، تو را بر می‌انداخت. حتی اگر در ریشه‌های میندولوین مدفون می‌بود، باز هم مغزت را می‌سوزاند، همانطور که تاریکی رشد می‌کند، و هنوز چیزهای بدتری به دنبال آن بر سرمان خواهد آمد.» خودداری وقتی درخور است که با یک تعادل ذهنی تصمیم بگیرید که میل به آن چیز عاقلانه نیست و چیزی از درون بهتان زخم خواستن آن چیز را نزند. این عدم سوءاستفاده هنگامی که قدرت زیادی در یک نقطه جمع می‌شود یا رفتارمان وضوح کافی برای دیگران ندارد سخت‌تر می‌شود. اما غلبه بر آن موجود سیه‌چرده‌ی ذهنی در این مواقع گیراتر است. اینجاست که تفاوت حرکات ظریف الف‌ها و آتش وحشی درونشان که از زیر خاکستر نسبت به متغیرهایی که آرامششان را برهم می‌زند واکنش می‌دهد با ارک‌های منحطی که تعامل نابخردانه‌شان با خواستنی‌ها کریه و توجه‌ناپذیرشان کرده مشخص می‌شود. نکته‌ی جالب‌ این که اصلی­ترین تئوری تولد ارک­ها این است که مورگوت آن‌ها را از الف­های شرقی به وجود آورده است.

بسیاری از افراد تصمیم‌های غیرمسئولانه و عاطفی‌ می‌گیرند، چرا که فکر می‌کنند خودشان بیشتر از همه آسیب دیده‌اند یا حساس‌تر هستند. آدم‌ها این تمایل را دارند که خود را گرداننده‌ی اصلی و تمام کائنات را تصویر فرعی گذرایی تصور کنند که برای تفریحشان پایه گذارده شده. حتی اگر بارها بفهمیم که زمین مرکز جهان نیست، طوری با غریبه‌ها رفتار می‌کنیم که انگار خودمان به‌شخصه در مرکز هستی واقع شده‌ایم. به همین دلیل است که به راحتی اجازه‌ی آسیب زدن به هرکسی را به خود می‌دهیم. این هوشمندی خودخواهانه گاهاً از غریزه‌ی خام و وحشیانه هم چرک‌آلودتر می‌نماید. اما این فردگرایی با تمام پوشالی بودنش، صرفه‌ی زنده بودن را بالا می‌برد، وگرنه باید در دنیایی از عروسک‌های یک‌نواخت و رنگ‌پریده زندگی می‌کردیم. حداقل حالا می‌دانیم که هنوز رگ‌های این جنبنده‌های بی‌ملاحظه گرم است. به همین دلیل است که به‌جای الغای فردگرایی باید سعی کنیم با استفاده از ابزار شناخت و بررسی تار و پود مسئله، روی کیفیت فکری و رفتاری این افراد تاثیر بگذاریم.

اما حتی الف‌ها نیز در مقابل چیزی به قدرت حلقه، توانایی مقابله را از دست می‌دهند. به‌خاطر همین است که هابیت‌هایی که کاری به کار کسی ندارند و دنیا را در لحظه می‌بینند، مناسب‌ترین افراد برای حمل حلقه هستند. همانطور که افلاطون می‌گفت مناسب‌ترین پادشاه کسی است که تمایلی به پادشاه شدن نداشته باشد. این به‌نوعی تنها کنار رفتن از راه طبیعت است. اما همین هم بسته به این که نگرشتان به نیروهای طبیعی چه باشد متغیر است. کسی که طبیعت را انرژی خیرخواهانه‌ای می‌بیند که جز رشد و تعالی هدفی ندارد، معمولا تمایل بیشتری برای همراهی با آن و تقویت نیرویش دارد. شاید هم به دلایل شخصی به مخالفت برخیزد. این موضوع به صورت بالعکس، با دید شرورانه به آن هم صدق می‌کند. (افرادی که انسان را نیز جزئی از طبیعت و ثمره‌ی نهایی آن می‌دانند، گاه از این دسته‌اند. چرا که در این صورت بی‌رحمی‌ها و غفلت‌های انسانی نیز جزئی از عملکرد طبیعت دیده می‌شود. هرچند درنده‌خویی و موذی‌گری و بلایای طبیعی را نباید نادیده گرفت.) در این حالت شخص یا به مبارزه با نیروی خصم‌آگین می‌پردازد یا جزئی از آن می‌شود و به تخریب دامن می‌زند. یا با نگرشی واقع‌بینانه‌تر، ترکیبی از هردو بینش به طبیعت، رشد و بدخواهی، که احیاناً به یک‌سو گرایش بیشتری دارد.

در «پرسونا»ی برگمان، بازیگر تئاتری به نام الیزابت در میانه‌ی نمایش ناگهان از حرف زدن بازمی‌ایستد. از واکنش او به اتفاقات تلویزیون که خنده‌های عصبی و خشم نسبت به درخواست عفو شخصی از خداست یا وحشت از سوختن راهبی معترض، در مقایسه با پرستارش آلما، که قبل از خواب در انفعال محض به خود می‌گوید که کافی است با فلان‌شخص ازدواج کند و بچه‌دار شود و حتی نیاز ندارد به آن فکر کند، حساسیت الیزابت به اتفاقات مشخص می‌شود. او، به گفته‌ی سرپرستاری که ادعا می‌کند درکش می‌کند، خود را از «سرگیجه و سیری‌ناپذیری» و از این که «هر لحنی یک دروغ، هر تکانه‌ی اندامی یک کذب و هر لبخندی یک اطوار ظاهری» است انفصال می‌دهد. اما سرپرستار ادامه می‌دهد که این بی‌علاقگی هم تنها نقش و نقابی دیگر است، و وقتی زمانش تمام شود باید آن را مثل تمام نقش‌های دیگر دور بیاندازد.

«تمام نگرانی، رویاهای بربادرفته، بی‌رحمی غیرقابل‌توضیح، ترس از انقراض و نگاه دردآور به اوضاع زمین به آرامی ما را به رستگاری در دنیای دیگر سوق داده، فریاد مهیب باور و شک ما در مقابل تاریکی و سکوت، وحشت‌آورترین مدرک رهاشدگی و دانش ناتماممان است.»

اما جدا شدن از طبیعت، کنار رفتن از راه آن و طلب سکون و آرامش چیزی است که بسیاری از افراد فهیم، سرخورده یا رنجور ترجیح می‌دهند. گاهی به دلیل دانش دائما ناکافی از پدیده‌ها یا صرفا امتناع از شرکت در نمایش بزرگ. این پس زدن و انفعال می‌تواند تا وقتی ادامه یابد که حداقل نظاره‌گر بودن برای فرد جذابیتی داشته باشد. پس از آن، تفاوت چندانی با مرگ ندارد. فیلیپ مینلندر، شاعر و فیلسوف آلمانی، اعتقاد داشت اراده به مرگ توسط خدایی که برائت و استهلاک خود را از ابتدا در کنف‌های ما جاسازی کرده طرح‌ریزی شده. به نظر او می‌رسد که وجود برای خدا وحشت‌آور باشد، هرچند خدا از زیان‌های زمان مصون بود و جز حالتی الهی از خودکشی راهی برای آزادسازی خویش نداشت. اما می‌دانست تا هنگامی که وجودیتی متحد خارج از زمان-مکان و ماده است، نقشه‌اش برای خودکشی عملی نخواهد شد. برای خنثی کردن احدیتش که قادر به محول شدنش به نیستی شود، او خود را –بیگ‌بنگ‌گونه- به تکه‌های زمان‌محدود کهکشان خرد کرد. به عبارتی تمام اشیاء و ارگانیسم‌هایی که میلیاردها سال روی هم انباشته می‌شوند.

«اما در نهایت، فیلسوف درون‌ماندگار [که خدا را جزئی از جهان می‌داند] در تمام هستی تنها عمیق‌ترین خواست را برای انهدام کامل می‌بیند، بدین‌صورت که انگار او به وضوح ندایی که به تمام قلمروهای بهشت رسوخ می‌کند را می‌شنود: رستگاری! رستگاری! مرگ بر زندگیمان! و پاسخ آرامش‌بخش: همه‌تان به نابودی دست می‌یابید و رستگار می‌شوید.»

فیلیپ مینلندر، فلسفه‌ی رستگاری

در فلسفه‌ی مینلندر، «خدا می‌دانست که فقط از طریق پرورش دنیایی واقعی از چندحالتی می‌تواند از وضعیت فراواقعی به عدم وجود تغییر یابد.» با به‌کارگیری این استراتژی، او خود را از واقعیت منفصل کرد. مینلندر می‌نویسد: «خدا مرده است، و مرگ او حیات جهان بود.» وقتی که فردشدگی گسترده پایه گذارده می‌شود، تکانه‌ی حرکت خودانهدامی خالقش ادامه می‌یابد تا همه‌چیز از وجود خویش بفرساید. به همین دلیل انسان‌ها هرچه سریع‌تر بفهمند که خوشحالی آنقدر که فکر می‌کردند خوب نبوده است، فنا خرسندترشان می‌کند. آنطور که مینلندر نتیجه می‌گیرد، به‌جای مقاومت دربرابر پایانمان، ما درخواهیم یافت که: «ثمره‌ی خرد انسانی این دانش است که زندگی بی‌ارزش است.» جای دیگری مطرح می‌کند «زندگی جهنم است، و آرام‌شب شیرین مرگ مطلق، فروپاشی جهنم.» در صورتی که با مینلندر موافقید و جرئتش را هم دارید، همینجای این مطلب با شما خداحافظی می‌کنیم و سفر خوبی به هرآنچه بعد از فنا در عدم ممکن است (یا نیست) آرزو می‌کنیم.

اما به جز فرار کردن کامل یا جزئی از مسئله، غرق شدن در واکنش یا انعکاس، قرارگیری در هرکدام از جبهه‌های از پیش‌تعیین‌شده‌ی آن، حرکت یا اعتماد کورکورانه، خودخواهی محض، جستجوی سرگرمی یا سردرگمی مداوم چه راه دیگری برای زندگی وجود دارد؟ هیچکس نمی‌داند. تمام سیاهی هم از همین ندانستن سرچشمه می‌گیرد. همه‌ی چیزهایی که ظاهراً و موقتاً بهمان حس خوبی می‌دهد یا این توهم را ایجاد می‌کند که حرکاتمان جهت خاصی دارد، مثلا کارما، عدالت، طبیعت‌گرایی، زنجیره‌ی نیکی «laus، تغییرات مرحله‌ای، انگیزش مثبت، نوع‌دوستی، وجدان و حتی گاهی عشق در نهایت و در عمل رنگ می‌بازند و افراد تنها کارها را انجام می‌دهند. بدون دلیلی ملموس یا منطقی. درواقع آنقدر تامل نمی‌کنیم و عمیق نمی‌شویم که حتی اگر خودآگاه نبودیم هم تفاوت چندانی نداشت. شاید فکر کنید هنوز از این خودآگاهی استفاده نمی‌کنیم، یا آن را در موجودات دیگر نمی‌بینیم. شاید برای همین است که چنین سبعانه حیوانات را قصابی می‌کنیم. چون نمی‌توانیم با آن‌ها همزادپنداری کنیم. تا حدی که خوک‌ها و مرغ‌ها از شدت شرایط فشرده‌ی نگه‌داریشان به خوردن عفونت‌ها و همدیگر می‌افتند. اما موضوع به این سادگی نیست، چرا که همین کار را با انسان‌های دیگر نیز می‌کنیم. کافی است که گاهی به قطعه‌فیلم‌هایی که هرروزه از زندان‌ها و کارتل‌های مکزیک منتشر می‌شود نگاهی بیندازید. جنگ‌ها و پهبادها و ماشین‌های کشتار جمعی به کنار. چطور می‌توانید یک انسان وحشی را قانع کنید که کارش اشتباه است؟

«عاشقم، عاشق ستارهء صبح/عاشق ابرهای سرگردان/عاشق روزهای بارانی/عاشق هر چه نام توست بر آن/می مکم با وجود تشنهء خویش/خون سوزان لحظه های ترا/آنچنان از تو کام می گیرم/تا بخشم آورم خدای ترا»

-فروغ فرخزاد، زندگی

چرا کشتن وال‌ها، بردگی یا سگ‌کشی آنقدر عادی شد که حتی در زبان برایش کلمه و فعل ساختیم؟ با کسی که درک نمی‌کند هیچ حق یا سلطه‌ای برای تاثیر گذاشتن یا آسیب زدن به بی‌آزار و بی‌دفاع ندارد، یا برای سرگرمی این کار را می‌کند، و وقتی که حتی فرهنگ‌سازی هم تاثیر چندانی ندارد، چه‌کاری جز مقابله به مثل می‌توان کرد؟ همانطور که گیاهان هرز هرس می‌شوند، موجودات زیاده‌خواه و زیاده‌خواری که برای وجود داشتن ارزشی قائل نیستند، لیاقت استفاده از این اختیار وجودی را ندارند. نه این که خود را در طرف دیگر ترازو تصور نکنیم. شاید همین که می‌توانیم تجربیات بد را از گذشته به‌خاطر بیاوریم، حق تحمیل آن به بقیه را هم می‌دهیم. اما این تنها بخشی از حقه‌ی غریزه‌ی شکار‌مان است. درست است که شما زمانی در طرف تیز نیزه هم قرار گرفته‌اید، اما این اصلا دلیل موجهی برای فرو کردن اتفاقی آن به دیگران نیست. خصوصا که همیشه رنج شکارشده از لذت شکارچی شدیدتر است. شما احتمالا قاتل زنجیره‌ای نیستید. شاید هم باور دارید که زندگی کوتاه شما ارزشمندتر از ریختن نقشه برای اصلاح دنیا و دیگران است. اما بخواهید یا نخواهید، تاثیر می‌گذارید.


چه باید کرد؟

خیلی‌وقت‌ها تلاش برای میان‌بر زدن شما را وارد مسیر متفاوت و طولانی‌تری می‌کند. وقتی غالب آدم‌ها نهایت عذاب‌آور بودن دنیا و عمق خسته‌کنندگی تلاش برای مقابله با آن را درک کنند، می‌بینند که ارزش تحریف و شانه خالی کردن ندارد. از کجا معلوم که تمام اتفاقات درون یک نمودار زیف با نسبت 80-20 درون همدیگر قرار نگرفته باشند؟ که درنهایت هم این افراط‌ها توسط زمان خنثی شوند و تبدیل به افراط مقابلشان شوند. لزوم همبستگی در تلاش برای آن‌چه که در نهایت باعث لذت همه‌ی موجودات یا رنج نکشیدنشان می‌شود آن‌قدر واضح است که نیازی به گفتن نیست. اما باز هم به هیچ‌وجه نمی‌شود در مورد موضوعات اینچنینی نظر قطعی داد. فکر کردن در موردشان، یا شما را برحسب احساساتی که از قبل دارید به یک سمت مایل می‌کند، یا مثل همین مطلب، اگر توجه کرده باشید، در چرخه‌ای از بررسی چندین و چندباره‌ی موضوعات مشابه از زوایا و جوانب مختلف می‌اندازد.

به همین دلیل تنها کاری که می‌شود کرد، گذاشتن تاثیر حداقلی‌مان است، آنطور که خودمان برایش تصمیم گرفته‌ایم. ما معمولا تاثیر چندانی روی موضوعات و دیگران نداریم، اما بد نیست اگر بهشان سخت نگیریم و حتی از بارشان کم کنیم. هنگام جهت دادن به جریان گزند، کارما یا عدالت وجود ندارد، اما می‌توانیم سهممان از ایجادش را بنا به شخصیتمان بپردازیم. این الصاق شخصیت بهتر از تلاش برای همگامی یا مخالفت با راه طبیعت است. چون آن چیزی که درون هرکس هست چیزی مستقیم‌تر و طبیعی‌تر از برداشتش از طبیعت و دنیای بیرون است. این شاید حتی مسیر کلی را به سمت و سوی واقعی‌تر و کاربردی‌تری سوق دهد.

حتی ممکن است روزی چنان بهایی به مسیر انتخابی خود دهید، که برای تاثیرگذاری، بیشتر از توانتان متحمل سختی شوید. اما نه تا حدی که کاملا و به صورت برگشت‌ناپذیر از تعادل خارج شوید. چرا که در دریافت و انتقال سیاهی باید همیشه به عواقب بلندمدت عمل فکر کرد. اما هنگامی که بدون دیوار و حائل و با آگاهی با مسئله مواجه شویم، از شرارت دیگران کمتر آزرده می‌شویم و شاید ترجیح دهیم که برای لذت کوتاه خودمان به دیگران ناآرامی ندهیم. به این صورت است که از بقای صرف، وارد حیطه‌ی ظلم نمی‌شویم. البته که ظالم‌ها و مروجان پلیدی ریشه‌کن نمی‌شوند، اما نبودشان برای همه، شاید حتی برای خودشان، بهتر است. تمام موضوع –از جوانب مختلف- به سادگی پذیرش، بلندنگری، ایجاد تعادل میان رشد و تخریب، حرکت آگاهانه میان نور و تاریکی و عمل‌گرایی و خودداری، مراقبت از سیاهی، انتقال آن به جای درست و خارج شدن از چرخه‌هایی است که طی زمان فریبمان می‌دهند.

اگر می‌خواهیم لج‌بازی کنیم، چرا برای تنوع هم که شده در طرف دیگر لج نکنیم؟ چرا ثابت نکنیم که لیاقت و توانایی نگه‌داری از جعبه‌ی پاندورا را داریم، و می‌توانیم از باز کردن هرروزه‌ی آن دست بکشیم؟ به قول سارتر ما محکومیم به آزادی و انتخاب، پس حداقل می‌توانیم سهممان از رنگی که به‌اجبار روی این نقاشی عظیم بدشکل می‌ریزیم را آگاهانه بریزیم. یا حتی در مواقع لزوم نریزیم. که از اختلاط رنگ‌ها و سیاه شدن اجتناب‌ناپذیر تابلو بکاهیم. تا شاید وقتی قرن‌ها بعد، انسان یا هرچیز دیگری که به تابلو نگاه می‌کرد، تجربه‌اش تحقیر یا تهوع نباشد.

«حیف از آن روزها که من با خشم/به تو چون دشمنی نظر کردم/پوچ پنداشتم فریب ترا/ز تو ماندم، ترا هدر کردم/غافل از آن که تو بجائی و من/همچو آبی روان که در گذرم/گمشده در غبار شوم زوال/ره تاریک مرگ می سپرم»
-فروغ فرخزاد